کتاب پیکار با سرنوشت، نوشته واسیلی گروسمان
به گزارش مجله سرگرمی، نشر نیلوفر سال جاری چاپ جدید کتاب پیکار با سرنوشت را پس از سال ها منتشر و در سی ودومین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران عرضه کرد. این کتاب نوشته واسیلی گروسمان نویسنده اوکراینی است که حدود 20 سال پیش با ترجمه سروش حبیبی توسط انتشارات سروش چاپ شده بود.
پیکار با سرنوشت برای اولین بار در سال 1959 منتشر شد اما در روسیه اجازه انتشار و عرضه پیدا نکرد. این کتاب ضداستالینی در سال 1980 به انگلیسی ترجمه و منتشر شد. این رمان باعث شد کمونیست ها نویسنده اش را تحت فشار بگذارند.
وقایع این کتاب عرصه های بسیار متفاوتی را دربرمی گیرد. چهره های مرکزی آن دو خواهرند به نام یوگنیا و لیودمیلا نیکلابونا شاپوشنی کوا . سرنوشتها و تلخکامی های آن ها شباهتی با هم ندارد. در اطراف این دو خواهر سرنوشت های دردآلود گروههای مختلف مردم شوروی توصیف می شود که همه با شیدایی به نظام شوروی، یا دست کم به میهن خود عشق می ورزند.
کریمف شوهر یوگنیا، که کمونیستی درست پیمان و دانشمند است و کوچکترین سایه تردید را بر حقانیت سوسیالیسم شوروی روا نمی دارد، ناگهان خود را در زندان امنیت می یابد و آنجا به اسرار دادرسیهای مسکو پی می برد. او که از بنیانگذاران حزب بود و به رسوخ ایمان و جلای وجدان جزئی خود می بالید، با روشهای شیطانی بازپرسیهای امنیتی، زیر توفان سیلی و توهین و شکنجه خرد می شود و به صورت کهنه پاره ای آلوده و مچاله شده در می آید.
شتروم -شوهر دوم لیودمیلا نیکلایونا - که فیزیکدانی بلند پایه است درست هنگامی که به کشف علمی بزرگی پیروز می شود و راههای تازه ای پیش پای علم می گشاید، ضربات تازیانه ضد یهود را بر سر و صورت خود تحمل می کند. در برابر انتقادهای تمسخرآمیز و خیانت نزدیکترین دوست و همکارش پایداری می کند و در پیروزیت آمیزترین ایام زندگی اش از خطر تبعید و حتی نابودی استقبال می کند و تسلیم نمی شود.
با ماجرای سرهنگ نوویکف فرمانده پیروزمند سپاه زرهی و قهرمان نبرد استالینگراد که شروع حمله سپاهش را هشت دقیقه به تأخیر می اندازد و از این راه افراد و تانکها و توپها و تجهیزاتش را از نابودی حتمی نجات می دهد و در اثر خیانت کمیسر و رئیس ستاد خود به همین گناه تا لبه پرتگاه فنا پیش می رود.
داستان خودفروشان و گردن به درگاه قدرت گذاران و خبرچینان و چاکرصفتان که آب به آسیاب خود دارند و بر مرکب مراد سوارند و بسیاری دیگر همه در تابلوی بزرگ و رنگین زندگی و سرنوشت به گونه ای جاندار و طبیعی در هم بافته شده اند و تصویری واقعی از جامعه شوروی پدید آورده اند. جامعه ای که در آن زندگان سر خود را بر دیوار راسخ دستگاه عظیم دیوان سالاری و حصار سر اندر سحاب پلیس می کوبند، حال آنکه گردانندگان دستگاه پوشالی سر به کار سلطنت خود گرم دارند.
در این حماسه، زنده و بی جان با هم می پیچند، در شرایطی که همواره بی جان بر جاندار پیروز می شود.
یکی از مهمترین مضامین این کتاب مقابله انسان و دولت است. انسان کوچک و ناتوان و درمانده و ترحم انگیز و زخم پذیر و مردنی است و دولت، قدرتمند و غول آسا و همچون کوه زخم ناپذیر و جاویدان است و به صورت لوبیانکا و آشویتز یا حزب یا رهبر که خود نیم خدایی است تظاهر می کند.
اما چشمه امید نخشکیده است، زیرا به کوری چشم دیکتاتور بی رحم و با وجود دستگاه ضد انسانی کاغذباز و بر همه کار توانا، زندگی در کوچک ترین و گمنام ترین واحد جامعه، در دل فرد ساده دل و انسان دوست، باقی و شکوفاست.
قهرمانان تاریخ و شخصیتهای تاریخی راستین و پیشوایان بشریت کسانی بوده اند و خواهند بود که آزادی را تحقق می بخشند و آن را بزرگ می دارند و نیروی انسان و ملت و دولت را در آزادی آنها می دانند و در راه برابری اجتماعی و نژادی همه انسان ها و ملت ها و اقوام جهان و نیز برابری آنها در عرصه کار مشاخصه می نمایند.
پیکار با سرنوشت
نویسنده : واسیلی گروسمان
مترجم : سروش حبیبی
ناشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 824
قیمت: 1,200,000 ریال
قیمت نسخه دیجیتال در فیدیبو: 72 هزار تومان
واسیلی سمیونویچ گروسمان Grossmann Semyonovitch Vacili (12 دسامبر 1905-14 سپتامبر 1964) یکی از بزرگترین نویسندگان قبل از جنگ و دوران جنگ روسیه است. او در بردیچف Berditchev، واقع در اوکراین به جهان آمد و در کی یف و سپس در مسکو درس خواند و در رشته شیمی از دانشگاه مسکو فارغ التحصیل شد. از 1929 تا 1933 در ناحیه دن باس در معدن و سپس در انستیتوی پزشکی به کار مشغول بود. بعد به مسکو منتقل شد و آنجا نیز ابتدا در رشته تخصصی اش یعنی مهندسی شیمی، به کار ادامه داد. اما از 1934 کار مهندسی را کنار گذاشت و رسما به جرگه نویسندگان پیوست. اولین آثارش در همین سال منتشر شد. یکی از نخستین داستانهایش مورد توجه گورکی نهاده شد. گورکی او را پیش خود خواند و با او حرفهایی زد که زاد سفرش در راه زندگی شد.
گروسمان بعد از آن داستانهای کوتاه بسیاری نوشت و آنها را به صورت چند مجموعه منتشر کرد و نیز جلد اول و دوم داستانی به نام ستپان کالچوگین Kolthouguine Stepan را به سرانجام رسانید، اما جلد سوم آن ناتمام ماند.
او در همه این نوشته ها نماینده شاخص نویسندگان شوری هم نسل خود بود. نوشته هایش همه تجلیلی بودند از جانفشانی های سربازان ارتش سرخ و نیز از تلاش پرشور کارگران شوروی، یعنی سرود سازندگانی که سنگهای سوسیالیسم را با ملات جان و توان خود بر هم راسخ می ساختند.
این نوشته ها مانند آثار دیگر نویسندگان شوروی همه نمونه هایی بودند از رمان تربیتی یا به قول خودش داستان هایی از کارگر شوروی که می بایست راه خود را از کودکی (در کوی کارگران)، پس از گذراندن دوران انقلاب، تا زندگی پرتکاپوی مشاخص کمینتون بپیماید.
سرنوشت گروسمان نیز با سرنوشت هزاران نویسنده دیگر شوروی تفاوتی نداشت. او نیز از برگزیدگان آن روزگار و مورد حمایت دستگاه دولت بود و از مصایب نظام وحشت برکنار ماند و نصیب خود را از رفاه و شهرت و پیروزیت برد.
گروسمان در تمام مدت جنگ در جبهه بود و با مجله ستاره سرخ ارگان ارتش شوروی همکاری می کرد و در هنگامه یگانه استالینگراد در این شهر و در کانون سوزان جنگ در میان میدان بود و در سرانجام این نبرد همراه قوای پیروزمند شوروی، دشمن گریزان را تا برلین تعقیب کرد.
از میان نویسندگان جهان نخستین کسی است که اردوگاه های مرگ را به تفصیل وصف کرده و سیاهی های خونین آن را در داستان دوزخ تربلینکا Treblinka، که در سال 1944 منتشر شد باز کرده است.
در شماره های ژوئیه و اوت همین مجله ستاره سرخ بود که داستان ملت جاوید است را منتشر کرد و این اولین اثر ادبی درخشانی است که در وصف جنگ با آلمان نوشته شده است.
اما شرکت در جنگ زندگی گروسمان را که تا آن موقع نویسنده ای شوروی ستا بود زیر و زبر کرد. علت این تحول مصایب یا دلاوری هایی نبود که او در جنگ کشید و دید. همه کسانی که در آن سالها در شوروی بوده اند این چیزها را دیده اند. این دیگرگونی نتیجه ماتم هایی نیز نبود که بر دلش داغ نهاده بود (پسر بزرگش در جنگ و مادرش به دست افراد اس اس کشته شده بودند، زیرا کمتر کسی است که در آن سالها در ماتم عزیزان خود نگریسته باشد. به عکس، آنچه دژخیمان درندہ صفت نازی با یهودیان اروپا کردند باعث شد که گروسمان پیوند خود را به این قوم با حدتی فجیع، که شاید خود نیز انتظارش را نداشت حس کند. به قول شاعره لهستانی بولیانا تودیما Tudima Youlyana نه خونی که در رگها، بلکه آنچه در رگها جاری است بند و پیوند اتحاد است.
در میان همکاران ادبی گروسمان شایع شده بود که فجایع آلمانیان در او اثری چنان عمیق گذاشته که مشاعرش را اندکی مختل کرده است. اما آنچه او پس از سرانجام جنگ دید و چشید و کشید این اختلال را عمیق تر و پایاتر ساخت. گروسمان یکی از نخستین قربانیان تکاپوی حزب در راه جلای مکتبی نویسندگان شوروی است. این تکاپو با سخنرانی ژدانف و قطعنامه کمیته مرکزی حزب درباره مجلات زوزدا (ستاره) و لنینگراد شروع شده بود.
نمایشنامه گروسمان به نام اگر حرف فیثاغورسیان را باور کنیم، که پیش از جنگ نوشته و یک ماه پیش از این سخنرانی در شماره ماه ژوئیه 1946 مجله زنامیا Znamya (پرچم) چاپ شده بود به منزله دفاع از بدبینی و ایدئالیسم به حساب آمد که تا اتهام شبیخون خیانت کارانه به سوسیالیسم فاصله زیادی نداشت.
از همان سال 1946 مقالات منتشر شده در مطبوعات و سخنرانیهای ایرادشده توسط حزبیان رفته رفته رنگ ضدیت با یهودیان را گرفت. قبل از شروع مشاخصه همگانی و رسمی با جهان وطنی، کمیته ضد فاشیسم در فوریه 1949 تعطیل شد و کتاب سیاه توضیح قتل عام یهودیان به دست نازیها که توسط این کمیته و زیر نظر گروسمان و با دیباچه ای به قلم او تهیه شده و برای چاپ آماده بود توقیف شد و نه فقط فرمهای حروفچینی شده، بلکه نمونه های تصحیح شده آن نابود شد.
مشاخصه با جهان وطنی به شخص گروسمان آسیبی نرساند و او می توانست رمان خود را درباره نبرد استالینگراد تمام کند. کار نوشتن این کتاب را در سال 1943 شروع کرده بود. این کتاب در شماره های هفت تا ده مجله نووی میر
Mir Noviy(جهان نو) سال 1952 به چاپ رسید و در سرانجام آخرین صفحه آن نوشته شده بود سرانجام کتاب اول. این کتاب بی تردید شایسته دریافت جایزه استالین شناخته شد زیرا سراسر آن از عشق به میهن سوسیالیستی سرشار بود.
اما مشاخصه همه جانبه با یهودیان در اتحاد شوروی ادامه یافت تا جایی که شخص گروسمان نیز در روزنامه پراودا طی مقاله بسیار تندی طرف حمله نهاده شد. یک ماه بعد حملات مجله کمونیست به گروسمان حدت بسیار یافت و رمان او را با اتهام پرمعنی و بسیار وخیم لجن مال نماینده تصویر تابناک مردم نجیب شوروی محکوم به فنا ساخت. خوشبختانه جریان این گونه کارشکنی ها و دسیسه ها و سرکوبیهای ایدئولوژیکی با مرگ استالین در ماه مارس 1953 متوقف شد. با این همه گروسمان به اشتباهات و کج اندیشیهای خود اعتراف کرد و خرده های محبت آمیز ای را که به کتابش گرفته می شد پذیرفت و در کتاب اولش تجدید نظر کلی کرد و به قول نویسنده توضیح حال رسمی اش، چاپهای متعدد کتاب با توجه به انتقادهای خوانندگان و جامعه شوروی طی سالهای 1955-56 یکی پس از دیگری انتشار یافت.
زندگی و سرنوشت عنوان کتاب دوم این اثر است، که در سال 1976 یعنی دوازده سال پس از مرگ نویسنده در مجلات گرانیا Granya و کانتی ننت به Kontinent چاپ رسید.
با این وصف نمی توان گفت که نخواندن کتاب اول برای خواننده کتاب دوم مسئله ای ایجاد می کند. در کتاب اول شروع کار بسیاری از اشخاص مهم کتاب و وقایعی که به نبرد استالینگراد انجامید تا سرانجام سپتامبر 1942 وصف شده است.
اما بسیاری از اشخاص نیز هستند که فقط در جلد دوم ظاهر می شوند. نویسنده تلاش بسیار کرده است تا کتاب زندگی و سرنوشت به صورت کتابی مستقل عرضه شود و باید گفت که در کتاب اول از آتش سرکشی و عصیانی که در خلال سطور کتاب دوم شعله ور است، اثری نیست و کتاب اول از حد یک رمان معمولی دوران ستالین تجاوز نمی کند و به هیچ روی نمی توان آن را در ردیف کتاب زندگی و سرنوشت قرار داد.
نکات سؤال انگیز در این دو کتاب فراوان است، چنانکه خواننده موشکاف در برابر آنها حیران می ماند. مثلا در کتاب اول ماجرای رسیدن نامه آنا سمیونونا Semyonovna Anna به پسرش با تفصیل بسیار وصف می شود، اما از خود نامه اثری نیست، چنانکه جای آن همچون حفره ای دهان گشوده در آن خالی می کند. حال آنکه نامه در کتاب دوم آمده است. و چه نامه شگفت انگیز و دلخراشی! دور نیست که این نامه توسط دستگاه سانسور از کتاب حذف شده باشد و نویسنده آن را در کتاب دوم گنجانیده باشد. یا مثلا سرنوشت جانخراش پدر و مادر سریوژا شاپوشنیکف Chapochnikov Seryoja در کتاب اول به وضع چشم گیری خالی است حال آنکه اعضای دیگر خانواده او به تفصیل معرفی شده اند. در کتاب دوم با اشاراتی جسته و گریخته پی می بریم که آنها چه سرنوشت دردناکی داشته اند. یا از آبارچوک Abartchouk شوهر اول لیودمیلا نیکلایونا Lyoudmila در Nikolayevna کتاب اول ذکری نشده است و فقط طی یک سطر اشاره شده است که لیودمیلا نیکلایونا در سن هجده سالگی ازدواج کرد اما مدت زیادی با شوهرش زندگی نکرد و اندکی بعد از تولد تولیا Tolya از او جدا شد. حال آنکه در کتاب دوم می بینیم که این شوهر اول از اعضای برجسته و فعال و از جان گذشته حزب بوده است و عاقبت جانخراش او را در کتاب دوم به تفصیل می خوانیم. ضمن خواندن کتاب اول حس می کنیم که به پدر و مادر سریوژا و شوهرعمه او آبارچوک، هریک، یکی - دو فصل اختصاص داشته است و نبودن این فصول در کتاب اول به قیچی سانسور دلالت می کند. از این چند مثال که مثالهای بسیار دیگری را نیز می توان به آنها اضافه نمود می بینیم که کتاب اول به صورت زایده ای بر پیشانی کتاب دوم درآمده است و نویسنده ناچار از آن، همچون نماینده دروغ بزرگ دولت قهار، دست شسته است.
نوشتن کتاب دوم که ترجمه آن را هم اکنون پیش رو دارید در سال 1962 به سرانجام رسید. گروسمان آن را برای مجله زنامیا فرستاد. سردبیر این مجله وادیم کژنیکف Vadim یک Kojenikov نسخه از آن را به لوبیانکا Lubyanka(منظور اداره پلیس سیاسی شوروی است) فرستاد. مأموران کا.گ.ب. به خانه گروسمان آمدند و کلیه نسخه های دستنویس یا ماشین شده ای را که یافتند و حتی کاغذهای کپی و نوار ماشین تحریر او را توقیف و نابودند کردند. خود گروسمان بازداشت نشد، اما بعد از این واقعه مدت زیادی زنده نماند و یک سال و نیم بعد در سن پنجاه و نه سالگی درگذشت.
سردبیر مجله زنامیا حق داشت که از خواندن کتاب این طور به وحشت افتد. گروسمان بعدها نوشت: … دولت با محروم ساختن مردم از آزادی، پارلمانی پوشالی، انتخاباتی پوشالی، اتحادیه های صنفی پوشالی و به طور کلی جامعه ای پوشالی درست می کند. کتاب زندگی و سرنوشت این پوکی و بی ریشگی را عیان می ساخت و ناسازگاری آنها را با زندگی اصیل و راستین آشکارا می نمود. کوژنیکف نمی توانست احساس نکند که شهرت خود او و کتاب سپر واش شمشیر که در چندصد هزار نسخه چاپ شد و مجله زنامیا، که او سردبیر آن بود، و نیز عضویتش در هیئت رئیسه اتحادیه نویسندگان شوروی همه پوشالی است و کتاب زندگی و اعتبار سرنوشت او را متزلزل می سازد.
گردانندگان کا.گ. ب. نیز دیدند که حتی با وجود قطعنامه های بیستمین و بیست و دومین کنگره حزب و تحولاتی که خروشچف پرچمدارش بود تندرویها و زبان درازیهای گروسمان قابل تحمل نیست. پرده ای که او از جامعه شوروی رسم کرده است زیاده وحشتناک است. خاصه آنکه این تابلو کاملا با واقعیت منطبق است و باور کردن آن آسان است.
اینک ترجمه قسمتی از نامه ای که گروسمان درباره کتاب توقیف شده خود به خروشچف نوشته و از قرار معلوم بلااثر مانده است:
… یک سال از روزی که کتاب مرا در خانه ام توقیف کردند می گذرد. یک سال است که لحظه ای از فکر سرنوشت فجیع آن فارغ نیستم و برای آنچه رفته است توضیحی می جویم. ممکن است کتاب مرا حاوی عقاید شخصی دانسته باشند. اما کدام اثر ادبی است که از ویژگیهای نویسنده اثر نپذیرفته و مهر آفریننده اش را بر جبین نداشته باشد؟ چطور می توان انتظار داشت که داستان نویسنده ای الزاما صددرصد معرف عقاید رهبران سیاسی باشد؟ گاه ممکن است با این عقاید هماهنگ باشد ولی گاه نیز ناگزیر با آنها در تضاد می آید. کتابی که ناچار بازتابی از جهان درون نویسنده و بیانگر احساسهای اوست چگونه ممکن است عقاید او را منعکس نکند؟ و این حرف تازگی ندارد. ادبیات که بازتاب شعارهای سیاسی نیست. رمان به شیوه خاص خود از زندگی و داستان آن حرف می زند.
می دانم که کتاب من کامل نیست. هرگز ادعا نمی کنم که با آثار نویسندگان بزرگ گذشته برابر گذاشتنی باشد. اما اینجا صحبت بر سر سستی قلم و نارسایی ذوق من نیست. بحث بر سر حق نویسنده در باز نمودن حقیقت است،
حقیقتی که طی سالهای دراز رنج، بارور و شکوفا شده است.
آخر چرا این کتاب، که شاید در پاره ای زمینه ها جوابی به سؤالهای بر زبان نیامده مردم شوروی باشد، کتابی که از هرگونه دروغ یا افترا پاک است و جز حقیقت و درد و عشق به مردم در آن نمی توان چیزی یافت توقیف شده است؟ چرا این عروس مرا به زور و با خشونت از خانه من برده اند و آن را همچون جنایتکاران و آدمکشان زندانی کرده اند؟
یک سال است که از سرنوشت آن بی خبرم و نمی دانم که هنوز وجود دارد یا سوزانده شده است؟ اگر ادعا می نمایند دروغ پردازی است، بگذارید به مردمی که خواستار خواندن آنند گفته شود که دروغپردازیست. اگر در آن افترایی سراغ می نمایند، بگذارید مردم از آن آگاه شوند. بگذارید مردم شوروی که سی سال است برای آنها چیز می نویسم قضاوت نمایند که در کتاب من چه چیز درست یا نادرست است. اما خوانندگان شوروی از امکان قضاوت بر من و کار من در دادگاه دل و وجدان که سختگیرترین همه دادگاههاست محروم اند. من خواستار دادرسی در این دادگاه بوده و هستم.
اما کتاب من نه تنها در مجله زنامسا طرد و محکوم شده است، بلکه به من توصیه کرده اند که در جواب نامه های خوانندگان بگویم که نوشتن اثرم هنوز سرانجام نیافته است و برای تکمیل آن مدت درازی فرصت ضروری است. به عبارت دیگر به من توصیه می نمایند که به خوانندگان دروغ بگویم.
از آن بدتر هنگامی که نسخه های کتاب را توقیف کردند از من امضا گرفتند که اگر راز این توقیف را افشا کنم در دادگاه پاسخگو باشم.
روشهایی که به کار می برند تا آنچه بر سر کتاب من رفته است پنهان بماند راه مشاخصه با دروغ و افترا نیست. آنها با دروغ مشاخصه نمی نمایند بلکه بر ریشه راستی تیشه می زنند.
ولی آخر این کارها چه معنی دارد؟ چطور می توان در پرتو آنچه در کنگره بیست و دوم حزب عنوان شده است از این کار سر در آورد؟
آخر چه چیز این کتاب این جور وحشت زاست؟ داستان نویسنده معروفی مثل گروسمان باید همچون طاعون مهلک شمرده شده باشد تا توقیف شود، آن هم داستانی که نیمه اول آن منتشر شده و مورد استقبال فراوان نهاده شده و مردم در انتظار خواندن باقی آنند. گردانندگان پلیس سیاسی صلاح ندانستند که در مورد این کتاب به شیوه معمول رفتار نمایند و فقط از انتشار آن جلوگیری نمایند. نمی توانستند بگویند: خوب، بگذار چند نفر از دوستان نزدیک گروسمان دستنویس آن را بخوانند. با این کار دستگاه شوروی سرنگون نخواهد شد. مگر دکتر در ژیواگو هیئت دبیران مجله جهان نوزکه کنستانتین سیمونف ریاست آن را به عهده داشت) ضد انقلابی شمرده نشده و با انتشار آن مخالفت نکرده بودند؟ ولی کسی نسخه های دستنویس یا ماشین شده آن را آتش نزد. فقط کتاب مجمع الجزایر گولاگ سولژنیتسین بود که دوازده سال پس از کتاب زندگی و سرنوشت به سرنوشت آن دچار شد. با این تفاوت که به دست آوردن پیش نویس آن به آسانی مال گروسمان میسر نشد و پلیس مجبور بود منشی سولژنیتسین را شکنجه کند و با تزریق آمپولهای خاص اشارات و نشانیهایی از او به دست آورد تا به نهانگاه کتاب طغیان انگیز راه یابد. ولی آخر کتاب سولژنیتسین اثر ادبی نبود. اسنادی افشاگرانه بود. گزارش جنایاتی بود که به راستی اجرا شده
بود با همه نشانیها و اسامی شکنجه گران و قربانیان. حال آنکه در کتاب گروسمان از یکی دو نام که بگذریم (ژنرال رادیمتسف Radimtsev و نیه اودبنف Nyeudobnov) هیچ نام واقعی پیدا نمی شود. کتاب گروسمان یک رمان است.
چه جای تعجب است که اثر سولژنیتسین از نظر کا.گ. ب. کتابی خطرناکی دانسته شود. این جور افشاگریها برای دولتها بسیار خطرناکند و گاه ممکن است به سقوط حکومتی بینجامند. مگر رسوایی واترگیت نبود که دولت نیکسن را سرنگون کرد یا حدود صد سال پیش اتهام نامه امیل زولا نبود که از روی فضاحت دریفوس پرده برداشت و آن توفان را به پا کرد؟ اما هرگز دیده نشده است که یک اثر ادبی نظامی سیاسی را متزلزل کرده، یا به شکست حزبی منجر شده باشد. همان امیل زولا که با متهم می کنم خود فرانسه را تکان داد با رمان رم خم به ابروی واتیکان نیاورد.
در نظامهای فراگیر توقیف یک رمان معیار خوبی برای ارزیابی آن است، زیرا نشان می دهد که قدرت آفرینندگی نویسنده اثری پدید آورده است که در ذهن و دل خواننده تصویر واقعیت پدید می آورد و این برای یک اثر هنری ارزش بزرگی است. اشخاص ساخته ذهن و قریحه نویسنده و افکاری که با زبان این اشخاص بیان می شود در دولت القاء وحشت می نمایند، حتی اگر اثر به چاپ نرسد و در کشوی میز تحریر نویسنده باقی بماند. اینست که تصمیم به نابود کردن اثر می گیرند.
یکی از مسئولان عالی مقام کمیته مرکزی حزب که بعد از توقیف کتاب، گروسمان را به حضور پذیرفته بود به او گفت که نباید امیدی به استرداد با چاپ کتاب خود داشته باشد. این کتاب تا دویست - سیصد سال دیگر هم چاپ شدنی نیست.
داستان زندگی و سرنوشت بازتابی از واقعیت زندگی شوروی در بحرانی ترین دوران تاریخ آن، یعنی نبرد استالینگراد است. این نبرد سنگین ترین و مرگبارترین ماجرای ارتش سرخ بود. داستان عقب نشینی ننگین آن از پیش قوای محور تا کنار ولگا، و نیز حماسه مسلم ترین پیروزی مردم که قوای دشمن را با درخشانترین پیروزیت به زانو درآوردند. استالینگراد قاطع ترین لحظات تاریخ جدید و نقطه عطفی است که سرنوشت جهان بشریت را مشخص کرد. پیروزی استالینگراد بزرگترین امید جهانیان بود زیرا نابودی فاشیسم پیروزی دموکراسی را مژده می داد. گروسمان دیدگاه کسانی را که در این توفان بزرگ تاریخ دخالتی داشتند به ما عرضه می دارد. به ما فرصت می دهد که از دیدگاه یک فیزیکدان بزرگ یا سربازان روسی یا آلمانی، از چشم یک فرمانده ارتش شوروی یا یک بالشویک پیر، از چشم یک افسر عالی رتبه اس. اس. یا طراح کشتار آوشویتز، از دیدگاه رؤسای حزب یا فرماندهان عالی قوای درگیر در نبرد یعنی هیتلر و استالین بر این هنگامه خونین و مخوف نگاه کنیم. خواننده ضمن این سیر و تماشا پی می برد به اینکه انتظار عدالت و دموکراسی در نظامهای فراگیر امیدی واهی است. پی می برد به اینکه نازیسم و کمونیسم فرقی اساسی با هم ندارند. میان تعصب طبقاتی و تعصب نژادی تفاوتی نیست. هر دو گمانهایی موهومند که به زور تئوری بافی به اسم حکومت مردم برای اعمال زور حزب برتوده درست شده اند. گروسمان بر این همسنگی دو نظام تأکید می کند.
درباره یک افسر جوان نازی چنین می گوید: … هنگامی که به سخنان استادهای سپیدمویی گوش می داد که فارادی و داروین و ادیسن را نیرنگبازان دغلی می شمردند که میراث علمی آلمانیان را دزدیده به نام خود به جهان ارائه کرده اند و هیتلر را ارجمندترین دانشمند همه اعصار و ملل می دانستند، با سرکشی در دل می گفت: یعنی چه! این چه رکود فکری و انحطاط مضحکی است؟ عاقبت روزی گندش برخواهد آمد. عین همین احساس ضمن خواندن داستانهایی به او دست می داد که در آنها رهبران حزب با دروغپردازیهای حیرت آوری از همه نقصها مبرا وصف شده بودند و توضیح خوشبختی کارگران و دهقانان آرمان خواه در نظام نازی و کار خردمندانه حزب در تربیت توده مردم با آب و تاب تمام تصویر شده بود. وای چه اشعار کم ارزش و بی مایه ای در روزنامه ها چاپ می شد!…(فصل دو، بخش اول) اینجا کافی است روس را جایگزین آلمانی کنیم و ستالین را به جای هیتلر بنشانیم، باقی چیزها همه با هم منطبق است. لیس، افسر عالی رتبه اس. اس. که می کوشد این تشابه دو نظام را به استالینیست پیر بقبولاند اعتقاد عمیق خود نویسنده را بیان می کند و هنگامی که همین لیس در مورد نقش پلیس بحث می کند پیداست که از آلمان و روسیه هر دو حرف می زند: … نفس مدیریت کل امنیت همه جا محسوس و نبضش در همه شئون جامعه در ضربان است. چه در دانشگاه و چه در دست رئیس پرورشگاه بچه ها هنگام امضای کاغذها. خواه در امتحان پذیرش خوانندگان جوان اپرا و خواه در آراء هیئت داوران برای انتخاب تابلوهای یک نمایشگاه یا در لیست داوطلبان انتخابات رایشس تاک. هیچ جا نیست که نفوذ آن در کار نباشد.
سایه مخوف پلیس بر همه چیز گسترده و محور زندگی بود. از برکت پلیس بود که همه جا حق با حزب بود و منطق یا بی منطقی اش بر هر منطقی غالب می شد و فلسفه اش بر هر حکمتی چیرگی می یافت. عصایی افسونی بود. کافی بود که آن را بیندازی و هر جادویی باطل شود. خطیبان بزرگ به یک اشاره این عصا به گزافه بافان بی ارج مبدل می شدند و دانشمندان والامقام به یک ضربت آن به صورت ساده سازان بی مایه اندیشه های دیگران جلوه می کردند. این عصای سحرانگیز را به هیچ قیمت نمی باید از دست داد(فصل 31، بخش دوم)
چه امیدی می شد داشت؟ استالینیسم و ناسیونال سوسیالیسم دو قدرت بزرگ و به غایت با هم دشمن بودند که برای نابودی یکدیگر سخت می کوشیدند. اما در عین حال چندان به هم بی شباهت نبودند و این گفته عجیب می کند. ساده دلان اعتراض خواهند کرد که این چه حرفی است؟ چه شباهتی می توان میان آن ها یافت؟ نازیان نظام فراگیر خود را به اسم اندیشه فزونی نژادی پدید آوردند و ستالین در تلاش ساختن جامعه ای بی طبقه بود. اما گروسمان معتقد است که آنچه زمانی انترناسیونالیسم کمونیستی بود به دست ستالین ضمن دگردیسی شگفت انگیزی به ناسیونالیسمی حاد مبدل شد. این ناسیونالیسم که از مدتها پیش شروع شده بود با پیروزی ستالین در ستالینگراد از حمایت کامل دولت برخوردار شد. تاریخ روسیه به صورت تاریخ افتخارات روسیه و نه تاریخ رنجها و سرشکستگی های زحمتکشان تلقی شد. ناسیونالیسم که ابتدا شکلی ظاهری و پوسته ای خارجی شمرده می شد اصل و محتوا شد و پایه جدید جهان بینی شوروی شد. منطق تحول چنان شد که جنگ مردمی پس از اینکه به بهانه دفاع ستالینگراد گدازان ترین شور و اشتیاق را در تمامی مردم شوروی برانگیخت، به ستالین امکان داد که ایدئولوژی ناسیونالیسم دولتی را بپردازد و آن را رسما به صورت سیاست دولت اعلام کند. (فصل بیست، بخش سوم)
حکایت عجیبی بود. دو نظام به ظاهر متضاد درست در ستالینگراد با هم شبیه از کار درآمدند. تناقض معمای ستالینگراد از همین جاست و گروسمان بارها به آن تأکید می کند: … در پیروزی ارتش شوروی عظمت و وحشت هر دو نهفته است. عظمت از آن رو که پیروزی ستالینگراد پیروزی مردم بود، و وحشت از آنجا که پیروزی مردم به پیروزی استالین و استحکام نظام امپراتوری او انجامید. پیروزی ستالینگراد نتیجه جنگ را مشخص کرد. اما جدال خاموش میان مردم پیروزمند و دولت غالب ادامه می یابد و سرنوشت انسان و آزادی او به نتیجه این کشمکش وابسته است.(فصل شانزده، بخش سوم) سرنوشت قرن ما در کنار ولگا مشخص می شد. سرنوشت دولتهایی که با آلمان هم پیمان بودند یا بر ضد آن می جنگیدند. سرنوشت همه احزاب سیاسی اروپا و آمریکا همه با این پیروزی شکل گرفت. اما تاریخ بازی شگفت انگیز دیگری را نیز برای جهانیان ذخیره داشت. مصیبت بزرگ فقط برای شکست خوردگان نبود، در انتظار مردم کشور پیروزمند هم بود.
در همان زمانی که یکی از حریفان دیگری را سر می کوبید، وجوه تشابهی میان آنها آشکار می شد. مدتها در کنار هم پیش رفته و شباهتشان را ظاهر نساخته بودند. توتالیتاریسم آلمانی نمایش ضد کمونیستی اجرا می کرد، گرچه بر نظام خود نام سوسیالیسم کارگری نهاده بود و هیتلر را رهبر فرزانه می خواند و پرچم سرخ را نماد تلاش، در تبلیغاتش طرز بیان واژگان نازیان را اختیار کرده بود. بعد از ستالینگراد به طور قطع به نژادپرستی روی آورد و دشمنی آشکار با یهودیان را پیش گرفت و تئوری بافان آن به قدری به قدرت ویرانگر و نیروی جاذبه سحرآمیز تعلیمات خود ایمان داشتند که در بند سازگار کردن گفتار و کردار خود ولو به ظاهر نبودند.
گروسمان معتقد است که توسعه و ترقی در روسیه در راستایی مخالف با سیر پیشرفت در غرب اجرا شده است. تحول و توسعه کشورهای غربی با افزایش مداوم و تدریجی آزادی و در روسیه با افزایش پیوسته بندگی همراه بوده است. پیشرفت در طریق تمدن و سیر واپس به سوی بندگی در روسیه با زنجیری هزارساله به هم پیوند خورده اند. در قرن بیستم ستالین این پیوند را استحکام بیشتری بخشید و کارگران و روستائیان را به بردگانی از نوع جدید مبدل کرد و شخصیتهای برجسته فرهنگی را به صورت نوکران دولت درآورد. در این قرن در روسیه عملی صورت پذیرفت که توجه جهانیان را به سوی خود جلب کرد و آن تلفیق آزادیکشی با سوسیالیسم بود که جهان را مبهوت ساخت و به پیدا شدن قدرتمندترین دولت منجر شد. معلوم شد که دولت و ملت ممکن است به نام و برای قدرت و با زیر پا گذاشتن آزادی تحول یابند. اینجا مبشران نهضتهای ناسیونالیستی اروپایی طلوع فجر خود را در جانب شرق مشاهده کردند و ایتالیائیان و سپس آلمانیان بنای آن را گذاشتند که اندیشه سوسیالیسم را به طریق و شیوه خود بسط دهند.
منبع: یک پزشکاخذ ویزا: اخذ ویزا | مجله گردشگری و مسافرتی ویزارو
وبسایت دانشجویی: وبسایت دانشجویی، اینجا محلی برای فعالیت دانشجویان علاقمند به تکنولوژی است