رمان هایی که درخور جایزه من بوکر بودند
به گزارش مجله سرگرمی، وب سایت ترجمان: چندی پیش پل بیتی برای رمان فروشِ کامل برندۀ جایزۀ من بوکر 2016 شد. اما او در این جهت تنها نبود و با پنج نویسندۀ دیگر رقابتی تنگاتنگ داشت. مادلین تین، دیوید سالای، دبورا لوی، گرِیم مکری برنت و آتوسا مشفق نویسندگانی هستند که به همراه بیتی نامزدهای نهایی جایزۀ من بوکر بودند. در این نوشتار این نویسندگان، به صورت مختصر، از منبع الهام، رمزوراز و ماجرای شکل گیری و نوشتن رمانشان می گویند.
مادلین تین
نویسنده رمان نگو هیچی نداریم1
مادرم تمام عمرش می خواست چین را ببیند. متولد هنگ کنگ بود و در جوانی برای تحصیل به ملبورن رفت که آنجا پدرم را دید و عاشق شد. آن ها ساکن مالزی شدند ولی یک دهه بعد به کانادا مهاجرت کردند. آن موقع آن ها دو بچۀ کوچک داشتند و مادرم من را شش ماهه باردار بود. هنوز سی سالش نشده بود.
پول چندانی با خود نیاورده بود، و برای سی سال بعدی در چند شغل کار کرد تا ما کم و کسر نداشته باشیم. به من می گفت می خواهد منطقۀ سه دره2 را ببیند پیش از آنکه سد برق آبی عظیم آنجا ساخته شود و آب 175 متر بالا بیایید و 1500 دهکده را غرق کند. برنامۀ سفرمان را برای 2003 ریختیم، اما او ناگهان در سن 58 سالگی، سه ماه قبل از زمان سفرمان، فوت کرد.
من سفرمان را لغو نکردم. با اینکه زبان ماندرین بلد نبودم، راهی همان راستای شدم که او در نظر داشت: از هنگ کنگ به شانگهای، از شی آن به لوئویانگ و از آنجا به پکن. آنجا که رفتم، شایعۀ یک بیماری مُسری (همان که معلوم شد سارس است) درهای کشور را پشت سرم بست. احساس می کردم از دست دادن مادرم زندگی ام را زیر و رو نموده است و تا سال ها بعد نفهمیدم که این سفرِ تک نفرۀ سه هفته ای یک تغییر پرسروصدای دیگر در زندگی ام بوده است.
چیزهای زیادی درباره چین بود که نمی فهمیدم. ولی در برخوردهایی که داشتم، در آن ماجراهای خنده دار، شگفت آور، پوچ، تکان دهنده، احساس می کردم چیزهای زیادی را می توانم بفهمم اگر که توجه کنم، ظاهرسازی نکنم و خودِ خودم باشم. ظرف این یک دهه بازگشت های متوالی به چین، یک درس واجب را یاد گرفته ام، اینکه چطور با تواضع می توان مکانی را با تمام وجود لمس کرد و، در طی این فرآیند، اینکه چطور می توانم با خودم کنار بیایم: احساسم از اینکه مادرم را ناامید کردم، نتوانستم خاتمۀ داستانش را عوض کنم، و همۀ آن میل های پیچیده و متناقضی که داشتم.
ماجرای نگو هیچی نداریم با مادر و دختری در ونکوور آغاز می شود، همان جایی که من بزرگ شدم. از آنجا به دنیایی از تخیلاتِ درهم آمیخته با تاریخ کشیده می شود. می خواستم رمانی بنویسم دربارۀ تناقضاتی که یک قرن انقلاب سیاسی به جا گذاشته است، و دربارۀ حال حاضر بنویسم که به قدر یک عمر زندگی پیچیدگی دارد.
خودم را در دنیای پرمعنای موسیقی، تقلید از نیاکان و بقا در عصر انهدام غوطه ور کردم تا بفهمم فرد چطور کوشش می نماید آزاد باشد. نغمۀ واریاسیون های گلدبرگ از باخ در ذهنم و روی کاغذ می آمد که نشانم دهد قیدهای ساختاری (محدودیت های آزادی) چطور محرک خلاقیت، فردیت و طنین اندازی می شوند. رمان نویسی یعنی یافتن شیوه های دیگر حیات. می خواستم نه به خودم یا مادرم بلکه به آن دنیای تخیلی و تا ابد ناتمامِ میانمان جان ببخشم. این چهارمین کتاب من است، و تنها کتابی که در آن نترس و آزاد بوده ام، هرچند به گمانم هرگز دلیلش را نخواهم فهمید.
دیوید سالای
نویسنده رمان همۀ هستیِ مرد3
می دانستم قرار نیست یک رمان متعارف بنویسم. ولی سخت بود که بگویم می خواستم دقیقاً چه چیزی بنویسم.
مثل اغلب اوقات، از حُسن تصادف به آن رسیدم. در پاییز 2012، داستانی سی صفحه ای برای مجلۀ گرانتا نوشتم. اسمش یوروپا4 بود: دربارۀ یک فاحشۀ مجارستانی و مراقبانش (که یکی از آن ها دوست پسر اوست) که برای یک هفته پول پاروکردن به لندن می روند. در آن موقع از کل دم و دستگاه داستان نویسی سرخورده شده بودم، و این قصۀ کوتاه و جامع گویا راه برگشت عاطفی ام برای علاقه به داستان نویسی بود. و از این جهت قطعاً پیروز شدم، چون تابستان 2013 اشتهای نوشتن پیدا نموده بودم. به طور خاص، به فکر یک مجموعه داستان بودم که هریک با دیگری مرتبط باشد، که در کنار هم چیزهایی بگویند که هیچ یک به تنهایی قادر به گفتنش نیستند. چنین کتابی به یک جور طرح یا ساختار وحدت بخش احتیاج داشت.
ایدۀ اولم آن بود که این کتاب دربارۀ اروپا باشد: که هر داستان، مثل یوروپا، دربارۀ فرد یا جمعی از یک کشور اروپایی باشد که به دلیلی به یک کشور اروپایی دیگر سفر می نمایند. چنین کتابی به سیالیتِ گستردۀ بشر در اروپای معاصر می پرداخت. (یادتان باشد که این ماجرا مال سه سال و نیم پیش است، و آن هنگام اصلاً کلمۀ برکسیت [خروج انگلیس از اتحادیه اروپا] وجود نداشت.) البته این ایده ها، ایدۀ اروپای متحرک، در همۀ هستی مرد وجود دارند؛ اما در سال 2013 که به کتاب نانوشته ام فکر می کردم، زود فهمیدم که این مضمون اروپایی فقط یک مضمون است، ساختار نیست. آن قدر قوی نیست که داستان های ناهمخوان را (که آن هنگام فقط یکی از آن ها را نوشته بودم) به یک اثر واحد، متحد و تفکیک ناپذیر تبدیل کند. چیزی بیش از این احتیاج داشتم.
آن چیز را در غزل افتضاحی یافتم که یکی دو سال پیش تر نوشته بودم. در دوران سرخوردگی ام از داستان، مدتی فُرم های سنتی شعر را سرهم بندی می کردم، و یکی از بدترین شعرهایی که نوشته بودم غزلی دربارۀ سه دورۀ عمر آدمی بود. یک روز عصر که آن را می خواندم، یکی از آن لحظات نادرِ روشنایی بر من متجلی شد که هر نویسندۀ خلاقی قدرش را می داند: در آن لحظه، دری که هفته ها یا ماه ها خودتان را به آن کوفته اید ناگهان به خودی خود باز می شود. هر داستان کتابم دربارۀ گذر عمر یک قهرمان باید باشد که از نوجوانی آغاز و به بازنشستگی ختم می شود، و داستان های این قهرمان ها تجسم یک مفهوم اساساً ساده و به ظاهر بی زمان یعنی سه دورۀ عمر است: جوانی، بلوغ، سال خوردگی.
سپس داستان ها را نوشتم. در ابتدا، شاید در اشاره به شکسپیر5 هفت داستان بود. سپس تعدادش را به نُه داستان رساندم. اول به این دلیل که بعضی پرش های ناگهانی را ملایم کنم، چون می خواستم زمان، چنان که در حیات می بینیم، به آرامی بر مردان داستان هایم بگذرد، یا به تعبیر شکسپیر: آه که زیبایی، چونان عقربۀ ساعت، از پیکرش کم می شود بی آنکه شتابش به چشم بیاید.
و دوم چون می خواستم با سه داستان، برای هریک از سه دورۀ عمر، تقارن ایجاد کنم. طرح هریک از داستان ها، به جز یوروپا، را چنان ریختم که در جای درست خود در ساختار کتاب قرار بگیرد: این اثر مجموعه ای از نوشته های ناهمخوان نیست که با فرصت طلبی به قالب کتاب درآورده باشم. بلکه قالبم یک کتاب واحد است که با طرح مفهومی اش، محتوای واقعیت را به شکلی هم نوا و یک دست سامان می بخشد.
دبورا لوی
نویسنده رمان شیر داغ6
می خواسنم رمانی دربارۀ مالیخولیا بنویسم. موضوعی بزرگ و مخوف که نمی دانستم مرا به کجا می برد. ولی از اول می دانستم که اسمش را شیر داغ می گذارم چون این اسم تداعی های دلهره آوری دارد. مادر و دختری رهسپار یک زیارت مدرن می شوند تا، برای یک بیماری مرموز و نامعلوم، درمانی بیابند. اروپای شنماینده با التهابات ایدئولوژیکش باید صحنۀ داستان می بود؛ اما دقیقاً کجا؟ در نهایت تصمیم گرفتم شخصیت های داستانم را به یک دهکدۀ ماهی گیری در منطقۀ نیمه بیابانیِ جنوب اسپانیا بفرستم، جایی که خوب می شناختم. در گذر ایام، دیده ام که بیابان هرگز ساکت و ساکن نیست: زوزه های حیوانات کوچک در نیمه شب، بوته هایی که با حرکت حشرات نامرئی می جنبند، همۀ این ها ذهنم را درگیر نموده اند.
می خواستم از این زمین تفتیدۀ پهناور بهره بگیرم تا دربارۀ زنی بیست وچندساله بنویسم که از زندگی کوچکش و ناامیدی اش شرمنده است. او مراقب اصلی مادرش است، کسی که شاید (هرچند نه حتماً) از دردها و آلامش برای کنترل دخترش و نگه داشتن او کنارش استفاده می نماید، با اینکه دخترش مدت ها پیش خانه را ترک نموده است.
با مضمون غنی مالیخولیا می توان کاوید که ما چگونه مخاطب بدن قرار می گیریم. زبانش غریب است، و دستور زبانش را علامت های رمزآلود بیماری می سازند که از تشخیص سر باز می زنند. انگار مالیخولیا می خواهد روایت طبیب را به هم بزند، تا نگذارد به یک روایت ساده گره بخورد. به همین ترتیب، گره زدن شیر داغ به یک پی رنگ داستانیِ واحد نیز سخت است: در دل آن رابطۀ اصلی دختر-مادر، چندین و چند داستان دربارۀ دنیای معاصر نشسته اند.
در عین حال، یک نقل قول به ظاهر ساده از هلن سیکسو درگیرم نموده است: نه یک داستان، که یک تاریخ محل زندگی ماست. تاریخ دختر رمان شیر داغ، سوفیا، گزارش یک شاهد عینی است که چگونه امیدها و آرزوهای مادرش در گردبادها و طوفان های دنیا به باد رفت، دنیایی که هوایش را نداشت.
سوفیا می ترسد مبادا این سرنوشتِ خودش هم باشد. می خواهد از این تاریخ فرا برود، طرح و نقشه ای دیگر بریزد. در این کوشش، برایم مهم بود که برای ابعاد رادیکال ترِ تجربۀ بشری احترام و ارزش قائل شوم: آنجا که بی منطق، آشوب زده، خرافاتی، بی پروا شجاع و مأیوسانه حساس می شویم.
شیر داغ به روایت اول شخص از زاویۀ دید سوفیا نوشته شده است. این رمانْ نگاه خیرۀ انسان شناختی او به همه چیز است. مایۀ تعجبم شد که اسطورۀ مِدوزا7 و آن خیرگی هیولایی اش نرم و آهسته به کتابم پا گذاشت. شیر داغ، با توسل به مِدوزا، از سوفیا سؤالی می پرسد: جامعه، با خیره شدن هایش، در حق زن جوانی خشونت می ورزد و او این خیرگی را تمام و کمال عودت می دهد؛ کجای این زن جوان هیولاست؟ چه باید کرد تا، به جای رو برگرداندن، ذهنیت او را هم وارد دنیا کرد؟
پُل بیتی
نویسندۀ رمان فروش کامل8
سخت می شود گفت این کتاب از کجا آمد. از جهتی شاید این کتاب یک طلسم باشد: کوششی برای بازآفرینی گرمای سحرآمیز بادهای شهر سانتا آنا، روزهای بی دغدغۀ موج سواری در ساحل سانتا مونیکا، لذت دنبال کردن باچ (سگ خانواده مان) در میان درخت های هلو و لیموی حیاط خلوت. لذت دویدن به سوی خانه، پس از تمام شدن مدرسه، برای نوشیدن پُنچ (نوشیدنی میوه) و تماشای حقه بازهای کوچک در تلویزیون با خانوادۀ چاکن. که بعد از آن، من و بقیۀ پسرها -جری، چارلی و بیلی- و گاهی هم رونالد کیتون سراغ چهرۀ مشهور محله مان ادی اسمیت می رفتیم تا به قولش عمل کند: قول داده بود، وقتی اجازۀ کارمان را گرفتیم، نقشی در فیلم های سینمایی برایمان دست و پا کند. (او بنیان گذار انجمن بدلکارهای سیاه پوست و یکی از دستیاران کلابر لنگ رقیب راکی در راکی 3 بود.)
و، برعکس، فروش کامل یک باطل السحر هم هست، کوششی بی فایده برای دفع و التیامِ نفرین و تناقضات کسی که در جامعۀ عمدتاً سفیدپوستِ غرب لوس آنجلس، و به تبع آن کل آمریکا، در زمرۀ کارگران و رنگین پوستان است: همۀ فرارهایمان از دست پلیس، قلدرهای محل و سگ های ولگرد؛ بوی شیرین گرد فرشته (داروی توهم زای فن سیکلیدین)؛ کتک کاری ها؛ ترس؛ خودکشی های محل؛ قتل عام در رستوران زنجیره ای بابز بیگ بوی؛ و، علی رغم افزایش نرخ جنایت، ارزش خانۀ سه خوابۀ سادۀ مادرم در دورۀ رونق املاک سر به فلک کشید، چون بالاخره آنجا غرب لوس آنجلس است! ماجرای رالف نیدر، قهرمان من، که مردد بود باراک اوبامای منتخب قرار است عمو سام شود یا عمو تام9؛ ماجرای دو وزیر سیاه پوست، کاندولیزا رایس و کالین پاول، پرچم داران جنگی که به وضوح بی فایده و ناعادلانه بود.
ولی درست که فکر می کنم، نزدیک ترین ماجرا به یک آفرینش واقعی همان راستای است که هربار در راستا خانه به لوس آنجلس باید پشت فرمان بنشینم. با 160 کیلومتر راستا رفت و برگشت، یک سفر شبانه است که معمولاً در ابتدایش راه شمال را به طرف خیابان رابرتسون و سپس بلوار سانست می روم، بعد به غرب به سمت اتوبان ساحلی. اهمیت این راستا رانندگی را نمی توانم در کلمات بگنجانم. من لوس آنجلس مصنوعی کسالت بار را ترک می کنم، به قصد رسیدن به زیبایی باشکوه بورلی هیلز10 و پالیسیدز11، تفرجگاه های ساحلی مالیبو و زوما؛ و در میانۀ خاطرات کودکی ام تخیل می کنم که اگر شهر را ترک ننموده بودم چه جور آدمی می شدم.
هنوز هم امید دارم یک سیاه پوستِ ساحل نشین شوم، در جست وجوی گنج، که فلزیابش را روی ماسه های ساحل می گیرد بلکه سکه های طلا و جواهراتی را پیدا کند که دنیا گردهای اسپانیایی از قرن هجدهم تا بیست ویکم به جا گذاشته اند. با آن خیابان مسطح، وقتی ترافیک سبک باشد، مثل هرجای کالیفرنیا کافی است به اتوبان برسید. و آنجا، پیش به سوی ستاره ها، یک دست روی فرمان، یک دست روی رادیو برای دریافت موسیقی جاز ایستگاه KLON (که الآن اسمش KKJZ شده است)، اینجاست که این کتاب را نوشتم. به تنها خاطرۀ خوبم از پدرم فکر می کنم: شش سالم بود، روی پایش نشستم تا رانندۀ فولکس اسپرتی شوم که در طول ساحل در دلِ باد جلو می رفت.
در فکر اینم که اسم خانه گذاشتن روی شهری که نمی شناسمش یعنی چه، اینکه چه ساعت های بی شماری تحقیق کردم تا سر از این قصه درآورم، و البته از رمز و رازهای سیستم حمل ونقل لوس آنجلس، موج شکن ها، و البته معنای سیاه پوست بودن. اخیراً، در مصاحبه ای در بی بی سی، جورجِ شاعر12 از من پرسید که آیا پان-افریکن13 هستم؟ و این کتاب پاسخ من است که از حیرت شانه بالا می اندازم، چون حتی پان-پُل بیتی هم نیستم.
آتوسا مشفق
نویسنده رمان آیلین14
چند هفته پس از نقل مکان به لوس انجلس، در پاییز 2011، با فیلم ساز جوانی آشنا شدم که در میانۀ فیلم برداری یک مستند دربارۀ نوجوانانی بود که به حبس ابدِ بدون عفو محکوم شده اند. ماجرایی برایم تعریف کرد که تا ابد در ذهن و دلم می ماند. پسری که پدرش سال ها او را آزار جنسی می داد، و مادرش نیز همدست این آزار بود. پسر پدرش را کشت و مابقی عمرش را در زندان خواهد گذراند. یک سال بعد که دست به کار نوشتن یک رمان شدم، دوباره آن ماجرا به ذهن خطور کرد: چرا به کسانی که دوستشان داریم آسیب می زنیم؟ چرا نپذیرفتن اینطور قوی است؟ هرگز از هویتی که با آن به دنیا آمده ایم رهایی داریم؟ آزاد بودن یعنی چه؟
صادقانه بگویم که پاسخ این پرسش ها مرا می ترساند. دلهرۀ کندوکاو در خوش بینی ام را داشتم، مبادا به دست حقیقت های دردناکی از این قبیل نابود شود: نوع دوستی در کار نیست، خشونت و زخمْ مؤلفه های اصلی زندگی روی زمین اند، از کیستی خودم گریزی ندارم و فقط وقتی بمیرم حقیقتاً آزاد می شوم. آن دلهره شعلۀ روشنگرِ راستام به سمت کشفی گران بها شد: راوی داستانم آیلین دانلپ، و شیوه های روایتگری اش در میان تار و پود این مسائل پیچیده و نگران نماینده.
آیلین اولین رمان من بود و می خواستم برای طیف وسیعی از مخاطبان جذاب باشد: از آن شیفتگان ادبیات که من را به عنوان نویسندۀ داستان های کوتاه می شناختند، تا مسافرانی که شاید در کتاب فروشی فرودگاه دنبال رمانی کوتاه برای مدت پروازشان می گردند. تصمیم گرفتم ساختار سنتی رمان را پی بگیرم و ببینم که با دنبال کردن اشاره های روایی خاص (یا به اصطلاح نقاط عطف) به کجا می رسم. حتی کتابی به اسم رمان نود روزه15 خریدم تا با عُرف های سبک و ساختار جریان اصلی داستان نویسی آشنا شوم. از قاعدۀ سه پرده ای ساختار رمان خنده ام می گرفت، انگار که با درج متغیرهای تصادفی در یک فرمول ریاضی می توان هنر ساخت.
می فهمیدم که ساختار عصارۀ آثار قرن گذشته است، همان هایی که به نام آثار کلاسیک می شناسیم. ساختار معیار اساساً همان ساختار سه پرده ای است که الگوی فیلم های هالیوودی است. دوست داشتم تجربۀ مطالعۀ این اثر چنان باشد که با انتظارات شکل گرفتۀ خواننده بازی کند. پس قالب سنتی را برداشتم و گفتم: ببینیم چه می شود. می دانستم که تجربه ای جذاب از خلاقیت می شود؛ اما همچنین می دانستم که بهترین معماری برای ساختمانی است که پرسش مد نظرم در آن جای بگیرد: آیا می توانید درون قیدهای یک نظامْ آزاد باشید؟ کشف کردم که من نمی توانم، اما محدودیت ها گاهی اوقات می توانند به نبوغ و نوآوری منجر شوند.
برای همین آیلین را خلق کردم. او یک زن مجرد در اوایل بیست سالگی در شهری کوچک در منطقۀ ساحلی نیوانگلند است. در زندان نوجوانان کار می نماید و مراقب پدر الکلی اش است که بازنشستۀ نیروی پلیس است. تصمیم گرفتم داستان کتابم در 1964 بگذرد، چون آن موقع آمریکا بر لبۀ یک دگرگونی فرهنگی بزرگ بود، و در خیالم ماجرای آیلین را هم یک جور دگرگونی می دیدم. تصمیم گرفتم که داستان آیلین پابه پای ماجرای الهام بخش یک مرد جوان زندانی پیش برود: به دنبال روایت داستان او نبودم، اما داستان آیلین حداقل از جهت عاطفی به من بسیار نزدیک بود. و، در نهایت، طرح هجونامه را برای کتابم در نظر گرفتم تا اجازۀ افراط های عجیب و غریب داشته باشم. چرا رویکرد ساده و سرراست را انتخاب نکردم؟ وقتی مستقیم با هیولا چشم در چشم شوید، به شما حمله می نماید. بهتر است از کنار سراغش بروید. با این کار، چیزهای بیشتری بر شما آشکار می شوند.
گرِیم مکری برنت
نویسنده رمان پروژۀ خونین او 16
روز سوم ژوئن 1835، یک روستایی فرانسوی به نام پیر ریویر مادر، خواهر و برادرش را کشت؛ گویا با این کار می خواست پدرش را از قید ظلم مادرش رها کند. آنچه این ماجرا را منحصربه فرد کرد خشونتش نبود؛ بلکه این بود که ریویر روایتی شیوا از کارش نوشت. در سال 1838، مالکوم مکلاود، کشاورز اهل شهر استورنویِ اسکاتلند که روی زمین های دیگران کار می کرد، همسرش هنریِتا را به دار آویخت. یکی از اقوام شهادت داد که او به خاطر تصورات غریبی که در ذهنش شکل گرفته بود، مزاج عجیبی داشت. ولی مکلاود، در نامه ای که از زندان به برادرش نوشت، از پس نوشتن این جملات برآمد: چه می توانم بگویم جز اینکه چشمی خاکسار، قلبی مضطرب و امیدی اندک دارم که خدا بر من رحم کند، بر این مرد بیچارۀ ملعون.
تصور فردی که قادر به یک خشونت هولناک باشد اما در عین حال بتواند چنین فصیح دربارۀ عملش بنویسد، برایم جالب بود و جرقۀ اولیۀ پروژۀ خونین او شد. تحقیقاتم مرا به مفهومی رساند که در روان شناسی جنایی قرن نوزدهم مطرح شده بود: دیوانگی بی هذیان17 یا جنون اخلاقی18، حالتی که فرد شاید دچار حملۀ خشم دیوانه وار شود اما سایر اوقات گویا اختیار عقلش را کامل در دست دارد. از آنجا به تدریج قهرمان داستانم در ذهنم شکل گرفت: رُدی مکری، کارگر هفده سالۀ یک مزرعۀ اجاره ای که در سال 1869 سه نفر را در روستای کوچک کالدیویی می کشد.
انتخاب زمین های بی حاصل اما چشمگیر وستِرراس برایم طبیعی بود. خانوادۀ مادری ام در اصل اهل آنجایند و تمام طول عمرم به آن منطقه سر می زده ام. ولی آن منطقۀ کوهستانی اسکاتلند نیز چندان بهره ای از سکون و آرامش روستایی نبرده است که سنتی ها گمان می نمایند. این منطقه، تاریخی سیاه از جنگ های قبیله ای و پاک سازی های وحشیانه دارد، یعنی زمانی که کارگران مزارعِ اجاره ای از زمین هایشان اخراج شدند تا جا برای کارهای سودمندتر مثل گوسفندداری و ساختن تفرجگاه باز شود. سیاهۀ 25 قانون حاکم بر زندگی کارگران مزارع اجاره ای در لوئیس در سال 1881 به خوبی برایم روشن کرد که بومیان آنجا تحت چه نظام بی رحمانه ای زندگی می کردند. بوته چینی از تپه ها، ماهی گیری از جویبارها، برداشت حلزون یا حتی جلبک از ساحل، همگی، ممنوع شده بود. پس این شرایطِ فئودالیِ محلِ زندگیِ رُدی مکری پس زمینۀ جرم های اوست.
ولی پژوهش تاریخی و ایده های انتزاعی به تنهایی نمی توانند به رمان جان ببخشند. من در مقام خواننده مایلم که در قلمرو رمان غوطه ور شوم؛ می خواهم حس کنم درون ذهن قهرمان داستانم. و من، به عنوان رمان نویس، به پیشواز این چالش ها رفته ام: اینکه صحنۀ کتاب را شفاف به ذهن بیاورم و در عمق روان قهرمانم نقب بزنم. در پروژۀ خونین او از ساختار سند کشف شده19 استفاده نموده ام تا گستره ای از دیدگاه های متعارض دربارۀ رویدادهای داستان را به خواننده عرضه کنم و او را به کارآگاه بازی دعوت کنم. بدین ترتیب خود خوانندگان تصمیم می گیرند که حقیقت رخدادها چه بوده است؛ یا به این نتیجه برسند که نمی توان حقیقت عینی را دربارۀ هیچ رویدادی، خواه تاریخی یا جدید، معلوم کرد.
پی نوشت ها:
* این مطلب در تاریخ 22 اکتبر 2016 با عنوان How to write a Man Booker novel: six shortlisted authors share their secrets در وب سایت گاردین منتشر شده است و وب سایت ترجمان در تاریخ 20 آبان 1395 این مطلب را با عنوان رمان هایی که درخور جایزۀ من بوکر بودند ترجمه و منتشر نموده است.
[1]Do Not Say We Have Nothing
[2] Three Gorges: یکی از مناطق گردشگری و طبیعی چین در فلات کوهستانی بخش جنوب شرقی چین. بزرگ ترین سد دنیا از لحاظ توان فراوری برق در این منطقه احداث شده است.
[3] عنوان این کتاب، بندی از شعر Byzantium از ویلیام باتلر ییتس است.
[4] Europa
[5] Shakespeare: در نمایشنامۀ هرطور شما دوست دارید (As you like it)، یک مونولوگ معروف با عبارت دنیا صحنۀ نمایشی بیش نیست (all the worlds a stage) آغاز می شود که به هفت دورۀ عمر مرد نیز معروف است: خردسالی، مدرسه، عاشقی، سربازی، میان سالی، رندی و سال خوردگی، و در انتظار مرگ قریب الوقوع.
[6] Hot Milk
[7] Medusa: در اسطوره های یونانی، هیولای مِدوسا زن بال داری بود که اگر به چیزی خیره می شد، آن را سنگ می کرد.
[8] The Sellout
[9] هنگامی که آرای اولیۀ انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در سال 2008 اعلام شد و معین شد که باراک اوباما رأی غالب را به دست آورده است، نیدر در مصاحبه ای پرسید که آیا اوباما می خواهد عمو سام شود که قرار است از کل کشور دفاع کند، یا عمو تام که خدمت کار بنگاه های بزرگ و وال استریت است؟ واژۀ عمو سام از اوایل قرن نوزدهم به عنوان نماد حاکمیت ملی مطرح شده است. خاستگاه عموم تام به رمانی با نام کلبه عموم تام در سال 1851 برمی شود و در اصل به سیاه پوستانی اشاره می نماید که رفتار براندازانه علیه قدرت سفیدپوستان دارند یا با خودشیرینی کوشش می نمایند محبوب سفیدپوستان شوند. این تعبیر نیدر، آن هم در شب انتخاب اولین رئیس جمهور سیاه پوست آمریکا، انتقادهای زیادی را هم برانگیخت.
[10] Beverly Hills: شهری در حوالی لوس انجلس که اقامتگاه بسیاری از ستارگان هالیوود است.
[11] Palisades: منطقه ای ساحلی در حوالی لوس انجلس.
[12] George the Poet: نام هنریِ رپر و سخن پرداز بریتانیایی (متولد 1991) است که به مسائل اجتماعی و سیاسی نیز علاقه مند است.
[13] Pan-Africanist: جنبشی دنیای که درصدد تحکیم پیوند میان همۀ آن هایی است که تبارشان به آفریقا بازمی شود.
[14] Eileen
[15] The 90 Day Novel
[16] His Bloody Project
[17] Mania without Delirium: این وضعیت را فیلیپ پینل، پدر روان پزشکی، در زمرۀ اختلالات روحی می دانست: دیوانگیِ مستقل از اختلالی که قوای فکری را ناقص کند.
[18] Moral Insanity: نوعی اختلال روانی شامل هیجانات و رفتارهای ناهنجار بدون آنکه فرد دچار نقص فکری یا توهم باشد. این وضعیت به عنوان یک بیماری تا نیمۀ دوم قرن نوزدهم در اروپا و آمریکا پذیرفته شده بود.
[19] یک ساختار روایی که داستان را به عنوان روایت وقایع تاریخی مطرح می نماید.
منبع
منبع: برترین هاbanima.ir: قدرت گرفته از سیستم مدیریت محتوای بانیما