فیلم های غم انگیزی که نمی گردد دوباره دید
به گزارش مجله سرگرمی، برخی فیلم ها را نمی گردد دوباره دید، نه به خاطر این که بد ساخته شده اند و یا داستانشان تکراری و حوصله سر بر است. در واقع خیلی از فیلم های این لیست آثار مهم و تاثیرگذاری هستند و جوایز بزرگی به دست آورده اند و تحسین منتقدان را برانگیخته اند. نمی گردد دوباره دیدشان چون تماشایشان طاقت فرساست، صحنه هایی آزاردهنده و غم انگیز پیش چشم هایمان می آورند که تا مدت ها فراموش نمی گردد و ترجیح می دهیم دوباره تجربه اش نکنیم، هرقدر هم که موسیقی شان درجه یک و به یادماندنی باشد، یا نقش آفرینی هایی شگفت انگیز از بازیگرانی دوست داشتنی در آن ها دیده باشیم. در ادامه فیلم های غم انگیز خوب سینما معرفی می گردد که تماشایشان ممکن است ناراحتتان کند، پس با احتیاط سراغشان بروید.
هیولایی فرا می خواند
عنوان اصلی: A Monster Calls
این فیلم تاثیر چنان عمیقی رویتان می گذارد که تا مدت ها بعد از تماشا، حتی شاید با شنیدن عنوانش چشم هایتان خیس گردد. انگار عناصر مختلفی دست به دست هم داده اند تا همه چیز در آن با غم و اندوه و کاتارسیس عجین گردد. فیلم از کتابی به قلم پاتریک نس اقتباس شده، پاتریک نس کتاب را براساس ایده نویسنده فقید شوبان داد نوشته که پیش از تمام شدن رمان، در اثر سرطان درگذشت و پاتریک نس رمان را با ایده ها و دست نوشته ها و طراحی های او تمام کرد. داستان درباره پسر نوجوانی به نام کانر است که از مادر بیمار و در آستانه مرگش نگهداری می نماید و غم از دست دادن قریب الوقوع او، هر روز مثل خوره ذهنش را آزار می دهد و بار روانی سنگینی روی دوشش می گذارد. به قدری سنگین که ذهن کانر برای روبرو شدن با این مصیبت، هیولایی به شکل یک درخت سخنگو (با صدای پر هیبت لیام نیسون) برایش خلق می نماید که با روایت سه حکایت که هرکدام پیامی با خود دارند، به کانر یاری می نماید تا در نهایت با تاریک ترین و ترسناک ترین فکرش کنار بیاید. در این لحظه است که ضربه مهلک فیلم به مخاطب می خورد، وقتی کانر انتها و پس از طی کردن یک سفر درونی پر پیچ و خم، برای هیولا (و خودش) اعتراف می نماید که آن گودال مرگباری که در کابوس هایش می بیند چیست. لوییس مک دوگال، بازیگر نوجوان نقش کانر بازی حیرت انگیزی به نمایش گذاشته که بی دلیل نیست. در مرحله انتخاب بازیگران، وقتی نوبت به تست از او رسیده تنها کسی بوده که به جای اشک و آه، عصبانیتی عمیق از خودش نشان داده که همان مقصود مورد نظر داستان و کارگردان بوده. مادر مک دوگال چند هفته قبل از اینکه او برای فیلم انتخاب گردد، در اثر ام اس در گذشت. تمام حسهایی که در فیلم نشان می دهد واقعی و از ته قلبش است.
جنایت آمریکایی
عنوان اصلی: An American Crime
دیدن این یکی واقعا دلی پولادین می خواهد، خصوصا این که بر اساس ماجرایی به شدت تکان دهنده و واقعی ساخته شده، یعنی شکنجه و قتل دختری نوجوان به نام سیلویا لایکنز، در سال 1965 میلادی. معمولا فیلم ها شدت ماجرا را زیادتر نشان می دهند تا به اهداف دراماتیک برسند، ولی اینجا قضیه برعکس است. اتفاقاتی که در واقعیت رخ داد به قدری سبعانه و حیرت انگیز بوده که فیلم فقط درصدی از آن را توانسته به تصویر بکشد، و هنوز هم با دیدنش حالتان خراب می گردد.
سیلویا لایکنز دختر 16 ساله خانواده ای بود که به جهت شغل شان مجبور بودند بچه هایشان را به دوست و آشنا بسپرند، و از بد حادثه سیلویا و خواهرش جنی را به خانه ای می برند که بعدها شکنجه گاه سیلویا می گردد. گرترود بانیسزوسکی که بچه های خودش را به تنهایی بزرگ می کرد، برای نگهداری از خواهران لایکنز هفته ای 50 دلار از پدرشان می گرفت. تا این که این پرداخت ها عقب افتاد و گرترود آزار جسمی سیلویا را شروع کرد. ماجرا به همین جا ختم نشد و کم کم شکنجه های روحی و جسمی سیلویا بیشتر و شدیدتر شد و گرترود همدست هایی پیدا کرد: بچه های خودش و تعدادی از بچه های هم محله. بله درست خواندید. تعدادی بچه و نوجوان با همدستی گرترود شکنجه هایی سرسام آور به سیلویا تحمیل کردند که واقعا تعریف کردنشان هم حال آدم را دگرگون می نماید. سیلویا لایکنز مدت ها در زیرزمین خانه مخوف گرترود زندانی بود و آب و غذا هم به او نمی دادند. بچه ها و هم محله ای ها کنارش جمع می شدند و تحقیرش می کردند و با انواع و اقسام شکنجه بدنش را می سوزاندند یا ناقص می کردند. سیلویا انتها و بعد از تحمل سه ماه آزار جسمی و روحی سرسام آور درگذشت و پرونده ای برای قتلش تشکیل شد که یکی از هولناک ترین پرونده های جنایی ایالت ایندیانا شناخته می گردد. در فیلم الن پیج نقش سیلویا را بازی نموده و کاترین کینر در نقش گرترود. اگر طاقتش را ندارید سراغ این فیلم نروید، یا خیلی وارد جزئیات پرونده قتل سیلویا لایکنز نشوید.
مصائب مسیح
عنوان اصلی: The Passion of the Christ
مل گیبسون به تصویر کشیدن آخرین ساعت های زندگی عیسی مسیح را به قدری جدی گرفت که شکنجه های پیامبر مسیحیان به معنای واقعی کلمه به مخاطبان منتقل شد. حتی جیم کویزل، بازیگر نقش مسیح هم از این مصائب جان سالم به در نبرد و گفته می گردد به خاطر بر دوش کشیدن یک صلیب 60 کیلویی، شانه اش در رفت و یکی دو بار هم واقعا شلاق خورد، که زخمی عمیق بر کمرش باقی گذاشت. حتی وقتی در ارتفاع کوهستان بر صلیب کشیده شد، صاعقه ای به او خورد و در سرمای کشنده ایتالیا در آن فصل، دچار سرمازدگی شد. وقتی فراوری یک فیلم این چنین پر از درد و رنج بوده، و قرار است روایتگر شکنجه ها و به صلیب کشیده شدن مسیح باشد، دیگر چه انتظاری دارید؟
تماشای زجرها و مصائبی که به مسیح روا می رود، روحیه سخت و مستحکمی می خواهد و خشونتی که در فیلم به تصویر کشیده شده، ممکن است حالتان را دگرگون کند. ولی با همه این ها، مصائب مسیح پیروز شد در زمان خودش، پرفروش ترین فیلم با درجه بزرگسال(R) گردد و هنوز هم جزو بحث برانگیزترین فیلم هاست. اما به سختی می گردد تماشای دوباره اش را تحمل کرد. دیدن بدن لت و پار مسیح و خونی که از آن می ریزد و غم نهفته در تمام دقایق فیلم، چیزی نیست که به این زودی ها از ذهنتان پاک گردد و معمولا دلیلی برای بازیابی این تجربیات ناخوشایند نخواهید داشت، مگر لذت های خودآزارانه.
ولی با وجود همه این ها، موسیقی مسحورنماینده جان دبنی - که قطعه مشهورش (Resurrection) را حتما در جاهای مختلف شنیده اید- اتمسفر گیرا و تکان دهنده فیلم و حضور ابلیس در جاهایی از فیلم که با آن نوزاد وحشتناک در بغلش مو به تنمان سیخ می کرد، از جمله مواردی است که فیلم مل گیبسون را در خاطراتمان ماندگار نموده.
کوهستان بروکبک
عنوان اصلی: Brokeback Mountain
هیث لجر فقید و دوست داشتنی پیش از آن که با بازی فوق العاده اش در نقش جوکر و مرگ نابهنگامش خبرساز گردد، فیلمی بازی نموده بود به کارگردانی انگ لی که اولین نامزدی اسکار را برایش به همراه داشت. کوهستان بروکبک روایتگر عشقی نامتعارف بود و رابطه دو کابوی همجنسگرا با بازی لجر و جیک جیلنهال که نمی دانستند چطور خودشان را در جامعه ای که آن ها را برنمی تابید جا نمایند و در آخر هم به سرانجامی تراژیک می رسیدند. دیدن این فیلم تجربه تلخی است و جمله مشهورش (کاش می دونستم چه جوری فراموشت کنم) در آن سال ها قلب خیلی از سینمادوستان را به درد آورده بود. فیلم پیروزیت های زیادی کسب کرد و علاوه بر نامزدی لجر، جیلنهال و میشل ویلیامز برای بازیگری، نامزد بهترین فیلم و فیلمبرداری هم شده و توانسته بود سه اسکار فیلمنامه، کارگردانی و موسیقی(ساخته گوستاو سانتائولایا) را از آن خود کند. مخاطبان هم استقبال گرمی از آن کردند و فروش جهانی اش در سال 2005 به 178 میلیون دلار رسید. ولی تماشایش تجربه غم انگیزی است. فیلمی پر از فقدان و حسرت که وقتی حالا و بعد از مرگ لجر ببینیمش، غم و اندوهش دو چندان می گردد. حس و حالی محزون در فیلم جریان دارد که اثرش مدتی در ذهنتان می ماند، و شاید به این زودی ها دلتان نخواهد دوباره سراغش بروید.
مه
عنوان اصلی: The Mist
فیلمی که بر اساس کتابی از استفن کینگ ساخته شده و کارگردانش فرانک دارابونت است. ترکیب جذابی استT ولی یکجورهایی آنطور که انتظارش می رفت در نیامد، نمی دانیم دلیلش جلوه های کامپیوتری متوسطش بود یا ترکیب بازیگران ناهمگون. مهی مرموز سراسر شهری در آمریکا را احاطه می نماید و تعدادی از ساکنین در سوپرمارکتی پناه می گیرند، از جمله یک پدر به همراه پسر کوچکش. با عمیق تر شدن فاجعه و پیش آمدن رخدادهایی عجیب و محیرالعقول، رفته رفته اختلاف بین بازماندگان در سوپرمارکت بیشتر و بیشتر می گردد تا جایی که عده ای برای زنده ماندن، باید علاوه بر مه غلیظ و هیولاهای پشتش از دست یک عده خشکه مقدس و مذهبی افراطی هم نجات پیدا نمایند.
بعد از تماشای این فیلم، عملا حس می کنید فلج شده اید. سرانجام بندی تکان دهنده و حتی آزاردهنده اش، مخاطب را در شوکی فرو می برد که تا مدت ها رهایش نمی نماید. گروه Dead can Dance قطعه ای دارد تحت عنوان The Host Of Seraphim. این آهنگ را حالت عادی هم که گوش کنید، غم جهان روی سرتان خراب می گردد و حس می کنید جهان به آخر رسیده. حالا در این فیلم واقعا جهان دارد به آخر می رسد و هیولاهایی بزرگ الجثه اتفاقی شبیه بلاهای انجیل رقم زده ند، و تصورش را کنید دقایق سرانجامی این موسیقی پخش می گردد و بعد از آن شوک ویرانگر، ادامه پیدا می نماید و تا سرانجام تیتراژ هم می رود (این قطعه نزدیک هفت دقیقه است). فکر نکنم حرف دیگری بماند.
پسری با پیژامه راه راه
عنوان اصلی: The Boy in the Striped Pajamas
احتمالا تا الان کلی فیلم و سریال درباره جنگ جهانی دوم و جنایت آلمان نازی بر یهودیان دیده اید. این یکی ولی فرق می نماید. ماجرای دوستی و رفاقت فرزند یکی از افسران ارتش آلمان با پسربچه ای که در اردوگاه یهودیان اسیر است. لابد خودتان حدس می زنید عاقبت چنین رفاقتی چیست. فارغ از سرانجام بندی ناراحت نماینده آن که قلب خیلی ها را می شکند، فیلم صحنه های تاثیرگذار و ناراحت نماینده کم ندارد. از نمایش همیشگی جفاهای تحمیل شده به یهودیان گرفته تا کاراکتر مستخدم محجوبی که مظلومیت و چهره رنج کشیده اش دلتان را به درد می آورد.
پسربچه های فیلم آنقدر معصوم و بانمک اند که وقتی اتفاق نهایی برایشان رخ می دهد، سنگدل ترین مخاطبان را هم تکان می دهد.
مارک هرمن این فیلم را با اقتباس از رمانی به همین نام نوشته جان بوین ساخته و بازیگرانی چون اسا باترفیلد(همان هوگو کابره فیلم اسکورسیزی، که اینجا خیلی بچه تر است، و صد البته کوتاه تر)، ورا فارمیگا و دیوید تیولیس در آن بازی نموده اند.
رقصنده در تاریکی
عنوان اصلی: Dancer in the Dark
تماشای فیلم های لارس فون تریه هیچ وقت راحت نیست. فیلمساز جنجالی دانمارکی همواره فیلم های بحث برانگیزی می سازد که معمولا به مذاق همه خوش نمی آید. رقصنده در تاریکی که در آن بیورک، خواننده مشهوری ایسلندی بازی نموده، داستان سلما، مهاجری اهل چک را روایت می نماید که با پسرش جین به روستایی در آمریکا آمده و در کارخانه ای کار می نماید. بینایی سلما به دلیل نوعی بیماری ارثی در حال تحلیل است و او که نمی خواهد پسرش هم به سرنوشت او دچار گردد و جهانیش ذره ذره در تاریکی فرو رود، در به در دنبال جمع کردن پول برای عمل چشم های اوست. ولی خب این فیلمی از فون تریه است، و همه چیز قرار است به فاجعه ختم گردد. سلما بالاخره کاملا نابینا می گردد و از کارخانه اخراجش می نمایند. در همین حین، فردی که قرار بود دوست و معتمد او باشد از شرایط نابینایی اش سو استفاده می نماید و تمام پس اندازش را از او می دزدد. سلما هم که برای نجات چشمان پسرش از هیچ چیز نمی گذرد، برای پس دریافت پول با آن فرد درگیر می گردد و درنهایت او را می کشد(هم سهوا و هم عمدا). اگر فکر می کنید ذکر مصیبت های فیلم تمام شده سخت در اشتباهید. چون اصلی ترین ضربه حسی اش را در دقایق سرانجامی و صحنه اعدام سلما رو می نماید. جایی که سلما مستاصل و وحشت زده گریه می نماید و گویی بدنش فلج شده و احساس خفگی می نماید. التماس های سلما و فریادهای وحشت زده اش وقتی می گوید نمی تواند نفس بکشد، چیزی نیست که حالا حالاها از یادتان برود. رقصنده در تاریکی نخل طلای کن را بُرد و بیورک هم جایزه بهترین بازیگر زن را گرفت.
جهت سبز
عنوان اصلی: The Green Mile
فرانک دارابونت در طول کارنامه سینمایی اش کلا چهار فیلم تا به حال ساخته که دوتایش در این لیست بود. جهت سبز با بازی تام هنکس و باز هم اقتباسی از استفن کینگ، از آن فیلم هایی است که کمتر کسی پیدا می گردد که ندیده باشدش یا حداقل اسمش را نشنیده باشد. داستانی درباره چند محکوم به اعدام و نگهبانانشان که زندگی شان با ورود یک زندانی عجیب که ظاهری هیولایی ولی قلبی بچگانه دارد (جان کافی) و به طرزی غریب می تواند معجزه کند و مردم را شفا دهد، دستخوش تغییر می شوند. فیلم سه ساعت و خرده ای است ولی با این حال حتی یک لحظه هم شما را خسته نمی نماید، ولی در سرانجام این سه ساعت شاید از لحاظ روحی کلا به هم بریزید. تماشای اعدام هیچ انسانی راحت نیست، ولی وقتی صد و اندی دقیقه با مردی مهربان که با معجزه هایش به همه یاری می نماید وقت گذرانده باشید و در آخر مجبور شوید ببینید که روی جایگاه الکتریکی می نشیند، چیزی درونتان تکان می خورد که شاید هیچوقت سر جایش برنگردد. جهت سبز در سال 2000 توانست نامزدی اسکار بهترین فیلم، فیلمنامه، صداگذاری و بازیگر مکمل مرد (مایکل کلارک دانکن در نقش جان کافی، که در سال 2012 درگذشت) را کسب کند. از کتاب ها و داستان های کوتاه استفن کینگ تا به حال بیشمار فیلم و سریال ساخته شده و همچنان می گردد، ولی او گفته جهت سبز تنها اقتباسی است که کاملا به داستان او وفادار مانده. در ابتدای فیلم، شخصیت تام هنکس را می بینیم که پیر شده و در آسایشگاه سالمندان روزگار می گذراند، و با شنیدن آهنگی یاد جان کافی می افتد و وارد فلاش بکی سه ساعته می شویم و می فهمیم بعد از سال ها هنوز فراموشش ننموده. جان کافی کاراکتری است که همواره در خاطرتان می ماند و هر از گاهی ممکن است مثل تام هنکس یادش بیفتید و تصاویرش در ذهنتان مرور گردد.
برگشت ناپذیر
عنوان اصلی: Irréversible
فیلمی که گاسپار نوئه علنا در آن قصد آزار مخاطب را داشته و خیلی ها در زمان اکرانش وسط فیلم حالشان به هم ریخته و از سالن بیرون رفته اند. نه فقط به دلیل حجم زیاد خشونت و حرکات دوربین عجیب و غریب، گویا در نیم ساعت ابتدایی نویزی در فیلم گنجانده شده که حالت تهوع و سرگیجه به مخاطب اش دست می دهد. راجر ایبرت در توصیف این فیلم گفته بود که خشونت و بی رحمی تصویر شده در آن به قدری زیاد است که از نظر خیلی ها غیرقابل تماشا خواهد بود. گفته شده در جریان نمایش فیلم در جشنواره کن، سه نفر هم از هوش رفته اند.
در برگشت ناپذیر تعدادی از آزاردهنده ترین صحنه هایی را می بینید که تا به حال در سینمای جریان اصلی وجود داشته. داستان فیلم برعکس روایت می گردد و در یک روز می گذرد و در آن ونسان کسل بعد از اینکه مونیکا بلوچی قربانی تجاوزی خشونت بار و سهمگین می گردد، در پی انتقام است، و انتقام به شدت سختی هم می گیرد. گاسپار نوئه در کل سه صفحه فیلمنامه داشته و می گردد گفت تمام دیالوگ های فیلم بداهه بوده اند. این فیلم را که ببینید، چه بخواهید چه نخواهید از ذهنتان پاک نخواهد شد.
مرثیه ای برای یک رویا
عنوان اصلی: Requiem for a Dream
احتمالا همین عنوانش هم نشان دهد که با چه چیزی طرفیم. قرار است نظاره گر متلاشی شدن رؤیای چند نفر باشیم که با بی رحمی تمام زندگی هایشان سمت تباهی می رود. موسیقی این یکی را هم خیلی جاها شنیده اید. قطعاتی که کلینت منسل برای فیلم دارن آرنوفسکی ساخت تبدیل به حافظه جمعی خیلی از سینمادوستان شده.
مرثیه ای برای یک رویا چیزی جز ناامیدی و حسرت برای مخاطبانش ندارد. خود آرونوفسکی گفته در این فیلم به انواع مختلف اعتیاد پرداخته، اعتیاد معمول و همیشگی مواد مخدر که به صورت وابستگی شدید کاراکتر جرد لتو و جنیفر کانلی به هروئین تصویر شده، و نوع دیگری از اعتیاد که مادر جرد لتو (الن برستین که نامزد اسکار هم شد) را وادار می نماید به وسوسه تبلیغات تلویزیونی هرکاری با بدنش بکند. بلاهای جسمی و روانی و حسی که بر سر تک تک کاراکترهای فیلم می آید چیزی نیست که دوست داشته باشید دوباره ببینید، و خود فیلم هم یاریی به این شرایط ننموده. همه چیز در مهلک ترین حالت خودش تصویر شده و روایت و فیلمبرداری و تدوین همگی در خدمت انتقال ناراحت نماینده ترین و آزاردهنده ترین حس ها هستند. چه توقعی دارید؟ فیلم را همان کسی ساخته که بعدها مادر را ساخت. شاید آن را هم باید در لیست می آوردیم.
منبع: دیجیکالا مگbestcanadatours.com: مجری سفرهای کانادا و آمریکا | مجری مستقیم کانادا و آمریکا، کارگزار سفر به کانادا و آمریکا