انتها خشم بیدارشان می نماید

به گزارش مجله سرگرمی، خبرنگاران ؛ مصطفی فعله گری ـ در قصر شیرین، شهر زادگاه و پرورشگاهم، دو کتابخانه بود: کتابخانه عمومی و کتابخانه کانون پرورش فکری بچه ها و نوجوانان. در یکی از تابستان های بسیار گرم قصر شیرین، برای گریز از گرمای نیمروزی و سرگردانی میان کوچه پس کوچه های خاکی و تنورآسا، من و هم سال هایم، به ساختمان نوساز و قشنگ کتابخانه کانون پناه بردیم که شاید بتوانیم از شیراب آن، خود را سیراب و سر و گردنمان را کمی خنک کنیم. با ترس و لرز از در نرده ای سبزرنگ و حصار زیبایش گذشتیم و کم کم کشش هوای خنکی که از راهروهای درون ساختمان بیرون می زد، ما را به سوی بهشت افسانه واری کشاند که دیگر نتوانستیم از آن بیرون بیاییم: بهشت افسانه ای کتابخانه کانون پرورش فکری بچه ها و نوجوانان.

انتها خشم بیدارشان می نماید

در آن بهشت افسانه ای، فرشته هایی را یافتیم که به آنها کتابدار و آموزگاران کانون می گفتند: بانوانی بسیار مهربان، دانا و جان شناس و هنربرانگیز. در آن سرای پردیس وار، تا دلت بخواهد کتاب چیده بودند و به بچه هایی که کارت بهشتی کانون را می گرفتند، کتاب امانت می دادند تا به خانه هاشان ببرند، بخوانند و پس از دو هفته برگردانند. رنگ کارت های اهل بهشت کانون زرد بود: زردی انگور، زردی خرمای کال، زردی گل بامیه، زردی دانه و گیسوی ذرت، زردی گندم، زردی بنفشه های پیش از دمیدن بهار، زردی نان گرده گرم، خورشید نوروزی!

من، نخستین داستان کوتاهم را در آن بهشت افسانه ای نوشتم، پیش از چهارده سالگی؛ همانی که سال ها پس از آن، در نخستین مجموعه داستان کوتاهم، مرثیه های کوه سفید جای گرفت و منتشر شد. نام آن داستان قوچ شد. قوچ تشنه ستم دیده ای که در پی یافتن بهشت افسانه ای عدالت و آزادی و اخلاق، به خاک و خون زد خودش را، در هزارتوی دوزخ های ستم و بیداد و زورپرستی.

در آن بهشت، من خوشه هایی را دیدم و بوییدم و چشیدم و دریافتم که سرنوشتم را، از آن پس، به اندازه خودشان دگرگون خواهند کرد: خوشه های خشم

کتاب قهوه ای رنگی در یکی از طبقات چوبی قفسه های بهشت بود، که من را کمی می ترساند و از درون می لرزاند. کتابی پربرگ و سنگین که روی جلدش سیمای مردی خشمناک و کلاه بر سر، از دور و نزدیک، به من خیره نگاه می کرد: بیا، پسرک! اگر می توانی من را بردار، ببر، بخوان! نترس! بیا نزدیک تر...

یادم نیست چند روز و چندین بار به سویش رفتم و چندین بار به آن دست زدم و سبک سنگینش کردم و چه دُهُلی برای چندهزار بار در سینه و جانم کوبید تا پایان برش داشتم و به امانتش گرفتم و به خانه کم جای فقیرانه مان بردمش، در آن کوچه پرخانه و مردمی که نامش کوچه باغچه خرما بود؛ اما یادم هست که قیامت من را رقم زد، آن خواندن، در سرشت و سرنوشت نویسندگیم.

کتاب خوشه های خشم یک داستان جاده ای، بیابانی، انسانی بود، در میانه دوزخی به پهناوری دنیای پر از دردمندی مادران و پدران و فرزندان زخم خورده از زمین و زمان و دیگران. داستانش، داستان افتادن و دشنه خوردن و گرسنگی کشیدن و چشیدن بی پناهی و بر شانه برافراشتن آسمان های آرزومندی مردمانی بی خانه و بی آسمان بود...

تام جود را، به نام، جان اشتاین بک به من نوباوه آن روزگاران شناساند، اما به گاه و هنگام زندگی هایی که تا به آن دم و بازدم یافته بودم، پیش از آن هم چندین و چند و بلکه صدها تام جود را در زادگاه شیرین خودم، به تلخی می دیدم و می شناختم: جوان های برومند ستم دیده ای که برای گذران قحطی خوراک و نیازهاشان، از کوهستان اخ داخ، از مرز، شبانه خودشان را به آن سوی مرز می رساندند تا کوله های چای و شکر و کت و شلوارهای قاچاق بیاورند و در این گذر و برگشت ها، جان و تن جوان پرنیاز و دردشان را به دم تفنگ های امنیه ها و ژاندارم ها و شرطه های دوسوی مرز می دادند. این تام جودهای بالابلند و باستانی کرد، اسباب بازی های بسیار قشنگ بچه هاه هم قاچاق می کردند. شبی از شب های بارانی زمستان، در کوچه باغچه خرما، روی پیکر به خاک و آب و خون افتاده یکی از این تام جودها، چندین اسباب بازی رشک آفرین را دیدم: اسب، عروسان، شمشیر، شیپور، ماشین، هفت تیر، ... .

آن شب سرد بارانی، امنیه ها در کوچه باغچه خرما، جوان های به جان آمده از تنگنای دنیا پول سالار و همواره نیازمندآفرین را کشتار نموده بودند و این باید سپری می شد تا من، پس از گردش های روزگار، در ادبیات جهش آور دنیا، برادران و همسایگان ستم دیده شهرم را در تک تک رمان ها و داستان های کوتاه و نیمه بلند، بلندانشین و حماسه وار بازبشناسم.

رمان خوشه های خشم دهشتی را فرایاد می آورد که در ذات سازه های دنیا و جامعه طبقاتی، به ویژه سرمایه داری تقدیس کننده مالکیت خصوصی است. این رمان پرخشم و عزم، بیدارگری می نماید. در اودیسه داستانی این رمان، انسان و نیازهای خدادادی او، حق مالکیت همگانی انسانیت بر هر آنچه که شایستگی انسانی را آزادی و معنویت می بخشد، در برابر بیش خواهی دارندگان ثروت های پر پشت و بانک ها و شرکت های چپاول گر سیری ناپذیر، همچون یک آوردگاه، نمایش داده می گردد. انگشت اشاره اثر هم، فرازمانی و فرامکانی است. نه تنها به بحران هولناک مالی دهه سوم سده بیستم در سرزمین امریکا، که به ماهیت پلشت تقدیس مالکیت خصوصی، اشاره پرمعنا و ستیزنده می نماید. مالکیت، دانه ای است دوزخی که خواسته و نخواسته از جگر و زهدانش، سازه های مهیب طبقاتی و اینک نظام های سرمایه داری و شبه سرمایه داری بیرون می پاشد و دنیا بهشتی آرمان های انسانیت را به گنداب ستم و فزونی جویی های حیوانی می آلاید. گریز و گمانه و گزافه پردازی هم نمی تواند این گرفتاری را، به جا و پذیرفتنی بنمایاند. جنگ های مهیب سرزمینی و دنیای، بعضی از لاشه آب های کثیف و خونین و شرم آور چنین بلای خانمان سوزی بوده اند و خواهند بود: بلای فریبنده مالکیت. در خانه و خانواده و کوچه و خیابان و فروشگاه و دفاتر ثبت اسناد و دادگاه و زندان و تیمارستان و بیمارستان و هر جای دیگری، در هر کجای ساختارهای طبقاتی، سرمایه داری و شبه سرمایه داری دنیا، این لاشه آب های گندناک را، بر سر و گردن و چهره در ژرفای نگاه تجاوزدیده انسانیت می توان پیدا کرد.هنگامی که رمان عظیم جان اشتاین بک، چاپ و منتشر شد، جامعه امریکا را به هم ریخت. مدافعان مالکیت و سرمایه داری، فرمان آتش زدن نسخه های رمان را از کشیش ها و قانون گذاران آمریکای بحران زده گرفتند. خوشه های خشم ستمدیدگان، در آتش ریخته می شدند، تا خاکستر شوند و بر باد فراموشی بروند. اما ققنوس حقیقت روینده آن از خاکسترها سر برمی افراشت و با همه دنیا انسانیت، سخن از سر می گرفت. اقتصاددان هایی چون کینز، در کوته هنگام برای رهایی سرمایه داری امپریالیستی امریکا، از بحران آن سومین دهه، رهیافت هایی برکشیدند؛ اما جوهره بازگفت پرحقیقت رمان، فراتر از آن بودکه گذشتن از یک بحران، سخنش را کهنه و نابوده کند. سخن جاودانی این حماسه عدالت خواهانه این است؛ حرص و خواهش، برای داشتن هرچه بیشتر و مالکیت بی فایده خویش پرستانه بر فرآورده های خدادادی دنیا، مایه و بلکه شتاب دهنده همه تلخکامی ها و به قربانگاه انداختن مردمان گوناگون در زندان ها و تیمارستان ها و جنگ ها و چرخه های پلشتی است.

قوچ کرامت و آزادگی انسانیت، در بهشت آرمان های ازلی، ابدی عدالت خدادادی، همچنان با زایش های پلشت دانه مالکیت و حرص و بیش خواهی، رو به راه ها و مهلکه های دوزخی رانده می گردد.

تام جود، زنده است. در بولیوی، در خیابان های استانبول و قاهره، در شهرهای فرانسه، در زندان ها و کارخانه ها و معادن تاریک و مهیب دنیا طبقاتی، در نیویورک و کاراکاس، در نیکاراگوئه، در شب های بی تاب مانده بغداد و در پای دیوارهای دژگونه بانک ها، قوچ بی آرام، سر به دیوار مالکیت های فقرآفرین می کوبد.

بارازعلی: بارازعلی | مجله گردشگری و مسافرتی جاذبه های ایران

باتسک: باتسک | مجله گردشگری، موفقیت، پزشکی، سلامت، مد و لباس

صبح مهریز: صبح مهریز | مجله فروش و راهکارهای بازاریابی مدرن و دیجیتالی

منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران
انتشار: 15 مرداد 1400 بروزرسانی: 15 مرداد 1400 گردآورنده: kurdeblog.ir شناسه مطلب: 143686

به "انتها خشم بیدارشان می نماید" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "انتها خشم بیدارشان می نماید"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید