پرواز، خروج و برساختن امر مشترک با آنتونیو نگری

به گزارش مجله سرگرمی، به گزارش خبرنگاران، الهه شمس: کتاب آنتونیو نگری: مدرنیته و انبوه خلق مواجهەای تمام عیار، ژرف و فکورانه با آثار نگری را فراهم می سازد و همه چیز، از آثار اولیه وی در باب هگل و کانت تا مباحث سیاسی اخیر در باب امپراتوری، را پوشش می دهد. علاوه بر پرداختن به آثاری که هنوز به انگلیسی ترجمه نشده، نقطه قوت اصلی کتاب حاضر شیوه ای است که بدان طریق سیاست و فلسفه را با هم تلفیق می نماید و نشان می دهد که چگونه نگری از رهگذر فلسفه درگیر سیاست می گردد و به چه نحو از مجرای سیاست به فلسفه می پردازد. اغراق نیست اگر بگوییم که این کتاب بحث بر سر آثار نگری را از اساس دگرگون خواهد ساخت. این اثر از تیموتی اس مورفی با ترجمه فٶاد حبیبی در 462 صفحه از سوی انتشارات نگاه و با قیمت 85000 تومان روانه بازار نشر شده است.

پرواز، خروج و برساختن امر مشترک با آنتونیو نگری

فٶاد حبیبی، نویسندە و مترجم حوزە فلسفەی سیاسی، دغدغه خود را بیش از هر چیز اندیشیدن بە امر سیاسی و کاوش در باب دلالت های آن در اتصال معاصر می داند. دکمه پرچی که دال ها و نام های مختلف و گاه متعارضی همچون سوفی وانیچ، اسلاوی ژیژک و آلن بدیو را، از یکسو، به میگل ابنسور، آنتونیو نگری و اتی ین بالیبار، در سوی دیگر، وصل می کند. بنابراین آنچه بەاصطلاح ستاره قطبی تفکر، ترجمه و فعالیت های حبیبی بوده را می توان نیل به فهمی هرچە بهتر از چگونگی و استلزامات برساختن امر مشترک در بطن شرایط حاضر معرفی کرد. همین مسئله او را به سوی غور در آثار فیلسوفان اوان مدرن و به ویژه سنتی راهنمایی نموده که از ماکیاولی و اسپینوزا آغاز می گردد و تا ژیل دلوز، لویی آلتوسر و الکساندر ماترون و شاگردان و متفکران نزدیک به این جریان ادامه می یابد. بر همین اساس حبیبی در این مدت سعی نموده آثاری را در معرفی و شرح اندیشه های این متفکران ترجمه کند. کتاب آنتونیو نگری: مدرنیته و انبوه خلق آخرین اثری است کە در این راستا از سوی وی ترجمە شدە است و بە شرح حیات فکری و سیاسی یکی از کلیدی ترین و شاخص ترین فیلسوفان سنت مزبور می پردازد. با او درباره این کتاب گفت وگویی داشته ایم که مشروح آن را در ادامه می خوانید:

بگذارید اولین پرسش را با اشاره به کارها و فعالیت های پیشین خود شما آغاز کنیم. یعنی پرسش از نسبت این کار با آثاری که پیش تر در مورد چهره هایی همچون ماکیاولی و اسپینوزا ترجمه نموده اید. لذا، بهتر است در آغاز کمی در این باره شرح دهید که صندلی این کتاب در پروژه فکری ای که شخص شما دنبال می کنید، پروژه ای که بر مواجهه با ماکیاولی و اسپینوزا تمرکز دارد، چیست؟

پروژه مواجهه با ماکیاولی و اسپینوزا به صورت دقیق کوششی بود برای معرفی و برجسته سازی فهمی از تفکر این دو فیلسوف که به رغم اهمیت و دلالت های تعیین نماینده آن، چندان در ایران شناخته و جدی گرفته نشده بود. به همین دلیل مجموعه ای از شرح ها و مداخلات برگزیده و ترجمه شد. در نهایت با ترجمه مجموعه مقالاتی که در دو جلد و ذیل عناوین بازیابی مکرر: قدرت اسپینوزا از کجا می آید؟ و بارگذاری مجدد: اسپینوزا ما را تا کجا خواهد برد؟ (هر دو از انتشارات ققنوس) منتشر شد، این پروژه، دستکم به زعم خود ما، به هدف اولیه اش تا حد زیادی دست یافت. اما برای برداشتن گام های بعدی چه بسا احتیاج بود که به خود اندیشه های برخی از این شارحانی نظر کنیم که در رستاخیز و بازگشت [به] ماکیاولی و اسپینوزا نقشی اساسی ایفا نموده اند. به این مسئله که چگونه پیروی از ماکیاولی و اسپینوزا نه تنها فلسفه های آن دو بلکه بر مسائل و دغدغه های معاصر پرتو می افکند. لذا، با توجه به رجعت دائمی تونی نگری به این دو فیلسوف و بعلاوه دامنه گسترده و ژرفای بزرگ اندیشه های وی این احتیاج احساس شد که تصویری جامع و رهگشا از نظام تحلیلی و حیات فکری و عملی خود وی در دست داشته باشیم. خوشبختانه به همت دوستان گرانمایه دیگری برخی از کتاب های مهم نگری پیش تر ترجمه شده بود، اما دو مانع اصلی شاید پیش پای مواجهه ای جدی و درخور با نگری قرار داشت. نخست، نبود شرحی از سیر تکوین فکری و عملی، و فقدان آشنایی بسنده با آثار مختلف و فراوان وی؛ و، دوم، رواج تصویری کژوکوژ از فلسفه و کنشگری نگری به سبب انتشار نقدهای، اغلب، ناصواب و خصمانه. از همین رو، کتاب تیموتی اس مورفی، آنتونیو نگری: مدرنیته و انبوه خلق، برای تأمین شرایط مساعدتری جهت مواجهه ای راستین و درخور با نگری برگزیده و ترجمه شد. کتابی که دقیقاً نشان می دهد چه مقدار نگری خود همچون ماکیاولی متفکری اتصالی است و همچون اسپینوزا نظریه پرداز دموکراسی مطلق.

با این مقدمه، اگر به سر وقت متن کتاب برویم، در همان صفحات آغازین می بینیم که تیموتی مورفی از یک دوراهی پایدار و تعیین نماینده در حیات فکری و سیاسی نگری سخن می گوید، دوگانه استاد و مبارز. این امر را می توان به درجات مختلف نزد متفکران مختلف دیگر هم مشاهده کرد، اما چرا این مجموعه از دوراهی های تواما متافیزیکی و انضمامی تا این مقدار نزد نگری واجد اهمیت است، و زندگی و آثار وی را تعریف می نمایند؟

این به اصطلاح دوراهی ها دقیقا یکی از مهمترین ویژگی های فلسفه نگری است. شاید کمتر فیلسوفی را، دستکم از میان معاصران، بتوان مثال زد که به مقدار و همچون نگری فلسفه و اندیشه های متافیزیکی اش در بطن سیاست و کنش های انضمامی اش رشد و تکوین یافته باشد؛ و بالعکس، سیاست و کنشگری اش سرتاسر ملهم از انتزاعی ترین سویه های متافیزیکی فلسفه اش بوده باشد. تصور می کنم نگری تقریباً از همان آغاز به صورت آگاهانه و ناخودآگاه به این فراست دست یافت که این رابطه دو سویه، بازگشتی و پیوسته در حال تأثیر و تأثر متقابل، نه یک انتخاب فلسفی، یا سیاسی، بلکه شرط گریزناپذیر قسمی فلسفه پراکسیس نو است که همزمان می خواهد در دل بحران فلسفه و پراتیک پیشروی کند. جیسون رید به خوبی این رویه را قسمی فلسفه پراکسیس می خواند که دریافته نمی توان تأسیس هستی را به صورتی نظری شرح داد، و لذا خود فلسفه باید از رهگذر مواجهه مستمر با شروط و محدودیت های مؤسس آن، با مادیت دنیا رشد و توسعه یابد. به باور من، حتی دوران زندان و دوری از کنشگری اجتماعی هم مانع از این پیوند درونی و همیشگی نزد نگری نمی گردد و اتفاقاً درخشیدن فیگوری چون اسپینوزا در سپهر فلسفی نگری دقیقاً از بطن همین پیوند زاده می گردد. بنابراین، شاید بهتر باشد به عوض دوراهی یا پارادوکس، به پیروی از خود اسپینوزا، از تفکر و عمل، متافیزیک و سیاست، امر انتزاعی و امر انضمامیِ، فیلسوفی چون نگری در حکم صفات مختلف جوهری واحد سخن بگوییم. صفاتی که تجلی های مختلفی از امر واحدی اند که قدرت، کناتوس و میل خود را در سطح هستی بیان می نمایند.

یکی از ویژگی های رایج در میان بسیاری از فیلسوفان سده بیستم، به ویژه آنها که به سنت انتقادی و چپ تعلق دارند، بهره گیری از فلسفه هگل و درجاتی از تبعیت از اوست. اما، می دانیم که نگری برخلاف این گرایش تقریباً همگانی و حتی دوره آغازین فعالیت های فکری اش، همواره و به صورت آشتی ناپذیری در برابر فلسفه هگلی ایستاده است. سبب این مخالفت سفت وسخت را چه می دانید و چرا از نظر نگری برای خروج از بن بست های تفکر انتقادی باید از هگل گرایی عبور کرد و دست به دامان ماکیاولی و اسپینوزا شد، برای ذکر نمونه ای تعیین، چرا تخاصم و گگرددگی آنتاگونیسم بر تناقض و حل دیالکتیکی می چربد و بر آن فزونی دارد؟

بله، نگری در آغاز در مقام یک نوهگلی چپ فعالیت فکری و آکادمیک خویش را آغاز می کند و حتی در این دوره فلسفه هگل را به دلایلی همچون گگرددگی و مسئله آفرینی آن ستایش می کند، اما بعدها در پی مواجهه با آثار مارکس و بعلاوه آسیب شناسی جنبش چپ در ایتالیا و اروپا از هگلیسم فاصله می گیرد. برای بیان دلیل برش و سپس موضع گیری ضدهگلی همیشگی و حاد نگری می توان به عوامل مختلفی اشاره نمود. اما چه بسا ریشه اصلی این فاصله گیری انتقادی را بتوان در بطن همان فروبستگی نظام فلسفی هگل، اعم از روش شناسی و هستی شناسی وی، ردیابی کرد. به باور نگری، هگل هم همچون کانت و دکارت به سنتی در فلسفه مدرن تعلق دارند که در حقیقت چیزی بیان متافیزیکی و پیچیده ظفرمندی بورژوازی نیست. قسمی فلسفه پیروزی عین بر فکر و عقب نشینی به سوژه ای منفرد و تنها، تفکیک ساحت های شناخت و گره زدن روشنگری به اطاعت، و در نهایت ذوب شدن تمامی تضادها و جنبش های تاریخی در غایتی به نام ایده مطلق، خاتمه تاریخ و در حقیقت دولت. نگری، همراستا با لویی آلتوسر و البته با تفاوت هایی جدی، در برابر از قسمی فلسفه بدیل و زیرزمینی دفاع می کند، فلسفه زیرزمینی، فلسفه مقاومت، فلسفه مواجهه. فلسفه ای که پیش، در حین و پس از مدرنیته از تفاوت، تکثر، گگرددگی، شدن و کار زنده بحث می کند. فلسفه ای که به عوض مفاهیمی چون فزونی فکر، شروط پیشینی معرفت و حق انتزاعی بر ویرتو، انبوه خلق و کار زنده متمرکز می گردد. فکر محوری، معرفت شناسی و ایده آلیسم در برابر مونیسم، هستی شناسی و ماتریالیسم و، بعلاوه، دولت در برابر انبوه خلق.

اگر نگری ستیزی آشتی ناپذیر با دیالکتیک دارد این امر علاوه بر کاذب دانستن این فرم علی الظاهر فرامکانی و فرازمانی از فهم و شرح جلوه گری و تکوین پدیدارها، از انحلال آنتاگونیسم راستین در بطن دیالکتیک ناشی می گردد. چرا که به رغم همه اهمیتی که از قرار معلوم دیالکتیک به صیرورت یا شدن می بخشد، گویی همواره با نگاهی مدوسایی به آن می نگرد. از این نظرگاه، همواره انسداد و جمودی در شدن رخ می دهد و نیروی تفاوت، کثرت و دگرسانی در دیالکتیک ذیل یوغ آوفهبونگ (Aufhebung) رام و مدنی می گردد، ارتقا می یابد و در نهایت در منزلی نهایی، ایده مطلق، خاتمه تاریخ و دولت مردمی، آرام می گیرد. بنابراین نگری، برخلاف برداشت اولیه اش، بعدها به صورت ریشه ای و بی امان هگلیسم و دیالکتیک را به سبب فروبستگی، انحلال آنتاگونیسم و خدمت رسانی به دولت بورژوایی به نقد می کشد. بدیهی است که برخلاف ظهور موقت تناقض و عملیات برطرفِ یکی از سویه های تناقض در قالب سازوکاری سلسله مراتبی، تخاصم آنتاگونیستی ضمن حفظ تمام عیار تفاوت، فهم و رویکردی است که در را به روی هرگونه پناه بردن به دولت و سرمایه می بندد. هیچ امکانی برای حذف، حفظ و برطرف همزمان طرف مقابل وجود ندارد، پس تمامی ترفندهای رفرمیستی، مرحله گرایانه و دترمینیستی برای پیشرفت محتوم تاریخ، بی اساس و در واقع توجیهی برای سازش است. و تنها به مدد تأکید سازش ناپذیر بر آنتاگونیسم حل ناشدنی کار زنده و سرمایه است که می توان راهی به بیرون و فراسوی نظم حاکم گگردد.

بنابراین چه بسا بتوان نگری را در زمره جدی ترین دشمنان فلسفی هگلیسم و دیالکتیک دانست. زیرا وی همزمان فرم و محتوا، روح و روش، و خاستگاه و غایت فلسفه هگل را به سبب اثرات و پیامدهای آنها احتیاجمند نقد و مقابله می داند. نگری، برخلاف بسیاری از هم قطارانش، کسانی همچون ماشری یا حتی دلوز، هرگز از لحن ضدهگلی خود نمی کاهد. او همواره اصرار دارد که فلسفه هگل به لحاظ فرم بسته و از حیث محتوا تعالی گرا است، به لحاظ روح ارتجاعی و از حیث روش سازشکارانه، و انتها از لحاظ خاستگاه بورژوایی و از حیث غایت دولت گراست. بر این اساس، نزد نگری حتی با نفی دوگانه پوسته و هسته، که یکی را رازورزانه و در خور طرد و دیگری را عقلانی و شایسته حفظ می داند، هیچ جایی برای لاس زدن با هگل و دیالکتیک وجود ندارد. هگلیسم فلسفه ای به غایت جدی، نیرومند و درخور تأمل است، اما تنها از این رو که نقطه اوج فلسفه بورژوایی به تعداد می رود و واکنشی (reaction) جدی و مهم در برابر هستی و امکانات بالفعل و نهفته در سطح درون ماندگار آن است، اما همزمان و هرگز نباید از یاد برد که در مقام فلسفه ای ارتجاعی (reactionary)، نمی توان جز به صورت منفی از آن چیزی آموخت.

یکی دیگر از نکات جالب توجه درباره نگری رویکرد اوست در قبال اومانیسم. زیرا نظر به موضع مخالف بسیاری از متفکران انتقادی معاصر نسبت به اومانیسم، دفاع نگری از اومانیسم بیش از پیش نابه هنجار و غریب می کند. شرح می دهید که چرا نگری برخلاف این اتمسفر رایج برای اومانیسم اهمیت و صندلی ویژه ای در شرح تاریخ سیاسی و فکری اروپا و بعلاوه پروژه فلسفی خویش قائل است؟

اومانیسم بی تردید یکی از کانون های حملات فکری طیف وسیعی از فلاسفه سده بیستم بوده است، از هایدگر و دریدا تا آلتوسر و فوکو.و جالب اینکه نگری با برخی از این متفکران قرابت ها و حتی ائتلاف هایی فکری کلیدی و مهمی دارد. اما آنچه سبب این تمایز و تفاوت ریشه ای می گردد تلقی از اساس متفاوت نگری از مفهوم، تاریخ و دلالت های اومانیسم است. به زعم نگری، برخلاف برداشت منتقدان، اومانیسم همان ویرتو و نیروی بنیادینی است که انقلاب بزرگ رنسانس اولیه را رقم می زند. رخدادی که به ابداع یا کشف مجدد آزادی و تأسیس قسمی هستی نوین منجر شد. اومانیسم رنسانس، برخلاف اومانیسم ایده آلیستی و ذات گرای بعدی، معطوف بود به بیان گستاخانه و شجاعانه امکان سروری انسان بر بخت، اعلام صریح فراوری ثروتی که دنیای از فراوانی و نعمت را آفرید. اومانیسم یعنی باور به موضوع سوبژکتیویته در برساختن دنیا و اجتماع، درست در همین افق درون ماندگار هستی. اومانیسم رنسانس هیچ نسبتی با قسمی ذات ثابت و لایتغیر انسانی یا خلق خدایی دیگر بر فراز تحولات تاریخی ندارد، بلکه از قسمی بالقوگی گگردده، مؤسس و همواره نوشونده سخن به میان می آورد که به صورت جمعی، مادی و تاریخی به کشف، ابداع و فراوری فرم های نوینی از امر مشترک می پردازد.

بی تردید این فرم اولیه، بدیع و انقلابی از اومانیسم بعداً باخت و اندک اندک به فساد گرائید، اما این به معنای دست شستن تمام وکمال از مقوله سوبژکتیویته نیست، بلکه خود اومانیسم رنسانس، یعنی اومانیسمی تاریخی و انتقادی که بر موضوع سوبژکتیویته ای جمعی می چرخد، برترین راه برای غلبه بر فساد مزبور است. در اینجاست که ماکیاولی و اسپینوزا، دموکراسی و انبوه خلق، اومانیسم و سوبژکتیویته در مقام بدیل های راستین و اصلی خط مسلط فلسفه مدرنیته سر برمی آورند و نگری به عوض انباشتن هرچه بیش تر بر انبوه حملات انتقادی به اومانیسم، به نجات توانش های رادیکال و انقلابی این مفهوم همّت می گمارد. بدین ترتیب، نجات اومانیسم یکی از شروط امکان یابی گسست از خط مسلط فلسفه مدرنیته است، زیرا جز به مدد سوبژکتیویته ای جمعی و کنش مشترک، مستمر، و گگردده آن برای تأسیس، تقویم و تداوم جمهوری آزاد نمی توان در برابر فردگرایی، سرمایه سالاری و دولت طرح بدیلی راستین را درافکند. این همان چیزی است که هارت و نگری اومانیسم پس از مرگ انسان می نامند، اومانیسمی غیرذات گرا که رو به سوی بازسازی سوبژکتیویته انقلابی و تقویم دگرمدرنیته دارد.

نگری در مناقشات درگرفته بر سر مفهوم مدرنیته هم مداخله جالب توجهی دارد. در حالی که غالب بحث های متفکران مختلف حول تقابل مدرنیته و پست مدرنیته، گذار از مدرنیته به پست مدرنیته و مؤلفه های این دو شکل گرفته است، وی با طرح دو نوع مدرنیته و در نتیجه تز دگرمدرنیته در این قلمرو هم راه خاص خویش را در پیش می گیرد. کمی درباره این جنبه از اندیشه نگری شرح می دهید؟

نگری هم در ساحت فکری و هم در ساحت عملی قائل به دو نوع مدرنیته است: مدرنیته مقاومت و مدرنیته سلطه. اگر به یاد داشته باشیم که مقاومت از منظر نگری، به تأسی از ماکیاولی و فوکو، نه قسمی واکنش بلکه کنشی است آغازین و ابداعی در برابر ایستایی، انسداد و فساد در هستی، اولین نسخه مدرنیته را باید انفجار نیروهایی دانست که به قصد برساختن دنیای دیگر به عمر قرون وسطا خاتمه دادند. فلسفه بدیع و رادیکال ماکیاولی و انقلاب رنسانس که پیش از سیطره دوگانه مطلق گرایی / لیبرالیسم گسستی ریشه ای از حاکمیت را رقم زدند. اما این ویرتوی نظری - عملی خیلی سریع در مقابل قدرت سهمناک بخت، بورژوازی و دولت مدرن باخت و در عمل به محاق رفت. هرچند این مدرنیته اولیه و بدیل در سراسر دوره هژمونی مدرنیته مسلط، همچون جنبشی زیرزمینی در فلسفه های متفکرانی همچون اسپینوزا و مارکس و در رخدادهایی از قبیل انقلاب فرانسه و کمون پاریس، به حیات خویش ادامه داد. اما آنچه در اساس این دو خط متفاوت از مدرنیته را از هم جدا می کند، تمایز میان گگرددگی و انسداد، پویایی و ایستایی، و شدن و بودن است. در حالی که مدرنیته مقاومت را تأسیس پیوسته، گگردده و جمعی هستی تعریف می کند، در مدرنیته مسلط و ثانویه کوشش بر آن است که ویرتو و قدرت مؤسس به بند کشیده گردد و به مدد انواع واقسام سازوکارهای حقوقی ـ سیاسی راه استیلای بخت، دولت و کار مرده هموار گردد. تقابل و تعارض همیشگی دموکراسی علیه دولت.بنابراین، می بینیم که چگونه دگرمدرنیته نه قسمی دوره بندی متأخر، به رسم رایج نظریه های پست مدرن، بلکه نیروی اصلی و پیش برنده حتی تمامی آن دستاوردهای نظری و عملی بدیعی است که در بطن نظم موجود حاصل شده است: از عاملیت انبوه خلق، امکان پذیری و طرح دموکراسی در مقام جنبشی دائمی و امکان تأسیس قسمی هستیِ از ریشه متفاوت تا انقلاب های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی عصر مدرن.

به صورت کلی تر، نگری علاوه بر طرح ایده های فلسفی خویش، همچون بسیاری از فلاسفه معاصر، بعلاوه سعی در ترسیم شرح خاص خودش از تاریخ فلسفه معاصر داشته است. به همین دلیل به نگارش آثاری در باب دکارت، کانت، هگل، اسپینوزا، ماکیاولی و ... پرداخته است. آنچه در این آثار شایان توجه و بحث می کند نحوه پیوند فلسفه و سیاست نزد اوست. چنانکه در جاهای مختلف از قسمی این همانی متافیزیک و سیاست سخن می راند. به نظر شما، دلالت ها و پیامدهای چنین خوانشی از کسانی چون دکارت، هگل و اسپینوزا برای تاریخ فلسفه چیست؟

تاریخ نگاری فلسفی نگری را باید بخشی لاینفک از فلسفه ورزی اتصالی (conjunctural) وی بدانیم. دانش آکادمیک فلسفی اغلب سعی دارد تصویری پیوسته، علمی و اغلب خودکفا از تاریخچه فلسفه به دست دهد. در این تصویر رایج و مسلط، وقتی از فیلسوفان و فلسفه های مختلف ایشان سخن به میان می آید، گویی این فلاسفه در فضایی خاص، برکنده از دنیا اطراف و تا حدی مجزا از شاخه های دیگر دانش بشر و، مهمتر از همه چیز، به دور از اثرات و نقش آفرینی همه جایی سیاست، در حال تأمل، نظرورزی و گاه بحث با یکدیگرند. البته در مقابل چنین فهمی از فلسفه، که بی شک فهم غالب و آکادمیک از فلسفه است، کسانی چون آلتوسر را هم داریم که با نقد تلقی فلسفه همچون جغد مینروایی بر فراز اردوگاه های فکری مختلف در شباهنگام، آن را تداوم نبرد طبقاتی در ساحت تفکر و اتخاذ موضعی در میدانی از نیروهای سنگرگرفته و دنیای از پیش اشغال شده می داند. اما چه بسا موضع نگری حتی گسست رادیکال تری از فهم رایج از فلسفه باشد. نگری از رهگذر مداخله در تاریخچه فلسفه مدرن، به عوض تأویل فلسفه به مبارزه ای به مدد مفاهیم در قلمرو تفکر، آن را بیان دیگری از مبارزه سیاسی درگرفته در جامعه می داند. برای نمونه، از دید وی متافیزیک دکارت گفتار فلسفی بورژوازیِ در حال ظهوری است که پس از شکست تلخ اولیه در برابر مطلق گرایی، نخست در سنگر فکر گرایی پناه می گیرد و سپس از مجرای کانت و واداشتن عقل به شناخت محدوده های خویش و رام کردن نیروی سرکش آن، در نظم فلسفی اعلای هگل به آشتی تمامی تضادهایش با نظم موجود می رسد؛ همانجا که تاریخ و فلسفه، سیاست و متافیزیک، و امر واقعی و نظم نمادین با هم سازگار می شوند و، از همین رو، واقعی عقلانی است. بدین سان، متافیزیک سنت مسلط چیزی جز بیان فلسفی و پرمایه خواست استیلای وجه فراوری نوظهور بر هستی، ربودن نیروی قدرت برسازنده از سوی دولت و سلطه بورژوازی بر جامعه نیست.

آنتونیو نگری به مدد این شیوه از فهم فلسفه، به عوض نشان دادن رشته های پیوند مابین تفکر و کنش، سعی دارد این همانی تفکر و کنش را به مثابه دو فرم مختلف از عاملیت نشان دهد (یعنی، حتی نفی به اصطلاح موازی انگاری و مهر تأیید زدن بر یگانگی، یکسانی و مونیسم صفات تفکر و امتداد). او هم درباره متافیزیک دکارت و هم راجع به متافیزیک اسپینوزا شرح می دهد که چگونه انتزاعی ترین ایده های متافیزیکی به صورت بی واسطه سیاسی است و چگونه مبرم ترین مسائل سیاسی از رهگذر نظرورزی متافیزیکی بیان و طرح می گردد. این همان روش ماتریالیستی زندگی نامه ای است که نگری در اغلب مداخلات خویش در تاریخ نگاری فلسفه از آن پیروی می کند. چنین خوانشی بعلاوه تا حد زیادی به تضعیف شالوده های دوگانه رایج و مصطلح تفکیک امور نظری ـ عملی منجر می گردد و این امکان را فراهم می سازد تا به جای تاریخِ پیوسته فلسفه، تبارشناسی ناپیوسته درهم تنیدگی فلسفه و روابط نیروها را وجهه نظر قرار دهیم. بر این اساس، به عوض داستان خطی فراز و فرود فلسفه مدرن از دکارت تا هگل و معاصرانی چون هایدگر، شاهد دو سنت فلسفی ـ عملی آنتاگونیستی هستیم که بسی بیش از تقابل های نظری و مفهومی درون صفت تفکر، از تباین و تعارض اجتماعی، سیاسی و فکری همه جانبه دو نیروی از ریشه متفاوت جان می گیرند: قدرت برسازنده و قدرت برساخته؛ قدرت مؤسس و قدرت تأسیس شده؛ انبوه خلق در برابر دولت، سرمایه و امپراتوری.

حال اگر، به رغم این قسم این همانی نظر و عمل، و با تن دادن به گفتار معمول و رایج، به پیشینه عملی و مبارزاتی نگری بپردازیم، می بینیم که وی در عین حضور فعال در جنبش کارگری ایتالیا در دهه های 1960 و 1970، از نظریه پردازان اصلی ورکریسم یا اوتونومیسم بوده است. ویژگی های ممیزه موضع نظری و کنش های مبارزاتی نگری در این دوران چیست؟

ورکریسم یا اوپرائیسم (Operaismo) جریان سیاسی خاص و منحصربه فردی بود که مبارزات کارگری در ایتالیای دهه های 60 و 70 در بستر آن رشد و توسعه یافت. برخلاف معنای تحقیرآمیز این اصطلاح در بسیاری از نقاط دیگر اروپا و دنیا، در ایتالیا این اصطلاح به نامی برای جریانی فکری و سیاسی بدل شد که حول نشریه یادداشت های سرخ (Quaderni rossi) سعی داشت مانع از تداوم فاصله گیری احزاب چپ رسمی از جنبش و فعالیت های مبارزاتی کارگران گردد. اما ریشه ها و عوامل تعین یابی خاص این اصطلاح بسی فراتر از صرف یک کوشش سازمانی برای تقرب به جنبش کارگری بود. برای نمونه، ورکریسم مبدع روش شناسی خاصی در مطالعه و سازماندهی مبارزات سیاسی شد که کماکان در آخرین آثار هارت و نگری هم می توان ردپای آشکار آن را مشاهده کرد؛ یعنی، ابتنای مطالعه ترکیب طبقاتی جامعه و دنیا معاصر بر اساس شناسایی و تجزیه وتحلیل موشکافانه 1) ترکیب بندی تکنیکی، که مجموعه ای از روابط اجتماعی، انضباطی و مهارت هایی است که فراشد کار در یک اتصال تاریخی تعیین بر کارگران تحمیل می کند و 2) ترکیب بندی سیاسی که همان فرم سازمانی کارگران است که در تناظر و مبارزه با ترکیب تکنیکی مزبور قرار گرفته است. از این منظر، هرگونه نظریه پردازی یا اقدام سازمانی که بی توجه به شناخت دقیق چیستی و نسبت این دو ترکیب بندی انجام گیرد یا به ورطه قسمی اراده گرایی انتحاریِ سوبژکتیویستی درمی غلتد یا به کام نوعی همنوایی با رئال پولتیک در بدترین معنای آن.

بعلاوه ورکریست ها، و پیش از همه ماریو ترونتی، با صورت بندی قسمی فرضیه ورکریستی در راستای ایجاد چرخشی معرفت شناختی و حتی هستی شناختی در فهم و تشریح نسبت نیروها در جامعه کاپیتالیستی گام برداشتند. آنها حرکت از تجزیه وتحلیل سرمایه، چنانکه اغلب رایج بوده و هست، یعنی اولویت بخشی به رشد و تکوین کاپیتالیسم را به نقد کشیدند و به عوض خواهان اولویت بخشی به مبارزه طبقاتی کارگران شدند. بر این اساس، این رشد و تکوین کاپیتالیسم است که تابع مبارزات پرولتاریاست و نه بالعکس: تقدم مقاومت بر قدرت (یا، به تعبیر بهتر، سلطه). ورکریست ها با این چرخش بنیادی نه تنها روایت ایدئولوژیک کاپیتالیسم از عاملیت، ابتکار و کارآفرینی سرمایه را به نقد می کشیدند، بلکه احزاب و نظریه های رسمی چپ را هم در کانون نقد خویش قرار می دادند زیرا در اینجا هم شاهد تابع سازی جنبش و سوبژکتیویته جمعی کارگران و انتساب عاملیت به اتحادیه و حزب هستیم.

اما اواخر دهه 60 در میان خود ورکریست ها اختلاف نظری جدی نمایان شد. در حالی که برخی از اعضای برجسته یادداشت های سرخ، از جمله ترونتی و کاچیاری، به امید ایجاد تغییر در درون حزب کمونیست ایتالیا به این حزب پیوستند، نگری به اتکای همان روش شناسی ورکریستی مذکور علیه این اقدام ایستاد و به نقد آنچه خودآئینی امر سیاسی (autonomy of the political) می خواند پرداخت. خودآئینی امر سیاسی بر این تصور اتکا دارد که عرصه سیاسی از عرصه های مالی و اجتماعی تا حدی خودآئین و مستقل و بنابراین واجد منطق درونی خاص خودش است؛ امری که به نهادها، سازمان ها و نمایندگی های سیاسی اجازه می دهد تا بدون هماهنگ سازی فعالیت هایشان با احتیاجهای اجزای تشکیل دهنده خودشان دست به عمل بزنند. بی تردید این یکی از ایده هایی است که نگری از همان دهه 60 تا به امروز کمر به نقد و مقابله با آن بسته است، از ترونتی و کاچیاری در آن دوران تا ژیژک و بدیو در حال حاضر. نگری برخلاف گروه نخست، که به عوض وفاداری به اصل اولویت فعالیت خودآئین جنبش کارگری سعی در نزدیک ساختن آن به احزاب رسمی داشت، بر این باور بود که روش و فرضیه ورکریستی ایجاب می کند که، کاملاً به عکس، هرگونه سازمان و نهاد ممکن در تبعیت و پیروی از جنبش کارگری سازماندهی و وارد مبارزه گردد. بر همین اساس، وی به ویژه در دوران اوج فعالیت های سیاسی جنبش های مستقل اجتماعی، یعنی سال های 1969-1979، که با سرکوب شدید مبارزات این جنبش ها به خاتمه حیات خود رسید، نقش مهمی در پایه گذاری سازمان هایی چون قدرت کارگران (Potere operaio) و اتونومیا ایفا کرد. نگری در این دوره همزمان در دانشگاه، کارخانه و خیابان به شدت درگیر انجام فعالیت های مختلفی همچون نوشتن، نظریه پردازی و کنشگری بود. دوران بسیار پر تب وتابی که هرچند با ناکامی به خاتمه می رسد اما دستاوردهای بسیاری، دستکم برای نگری در مقام نظریه پرداز ورکریسم، در پی دارد، که از جمله آنها می توان به طرح مفهوم روش ناظر بر گرایش اشاره نمود. خود این دستاورد بدیع روش شناختی در ادامه به سرمنشاء بسیاری از ابداعات نظری و سیاسی نگری و، اتفاقاً در سوی مقابل، بسیاری از سوءفهم ها و نقدهای مطرح شده در قبال آرای بدل می گردد. زیرا روش ناظر بر گرایش بر اساس قسمی رئالیسم انتقادی و آنتاگونیستی، و نه رئالیسم خام و مکانیکی، در جریان تجزیه وتحلیل وضع موجود همواره در پی شناسایی گرایش هایی در وضع موجود است که چه بسا غالب نباشد، اما به سوی هژمون شدن میل دارد. در این روش به اتکای قسمی مخاطره جویی، به مدد خوانش تغییرات و فرایندهایی در گذشته که امر حاضر را شکل داده است، تغییرات و فرایندهای حاضری برجسته می گردد که به صورت فزاینده ای به آینده شکل دهد. تغییراتی گاه کوچک، اما محوری و در حال اوج گیری و توسعه یابی. بر همین اساس بود که خود نگری در دهه 1970 افول نقش کارگر توده ای و فرازیدن کارگر اجتماعی را شناسایی کرد، یعنی طلایه دار فیگور محوری و تعیین نماینده انبوه خلق در زمانه حاضر.

در خاتمه این دوره، نگری دستگیر و به زندان افکنده می گردد. نوعی از طرد و انزوا که، پیش از هر کس دیگر به زعم خود وی، یادآور محرومیت و تنهایی اسپینوزاست. همان طور که خود شما هم در پیشگفتار ترجمه فارسی کتاب خاطرنشان ساخته اید، شخصیت، صندلی و فعالیت های نگری را تا حد زیادی می توان با فیلسوف سده هفدهمی باروخ اسپینوزا مقایسه کرد. متفکری که نگری پس از دستگیری در خاتمه دهه 1970 و در طول دوره زندان به نگارش یکی از مهم ترین کتاب های حیات فکری خویش، یعنی نابهنجاری وحشی: قدرت متافیزیک و سیاست اسپینوزا در باب وی می پردازد. دلایل رجعت وی به اسپینوزا در مقام منبعی الهام بخش چیست و فلسفه اسپینوزا در فرایند تکوین اندیشه و کنش نگری چه نقشی ایفا می کند؟

بله، اسپینوزا هم به اسم یکی از فلاسفه سنت بدیل مدرنیته، و هم در مقام الگویی برای نگری اهمیت زیادی در تاریخچه حیات نگری ایفا می کند. خود وی تعییناً در دیباچه نابهنجاری وحشی مشتاقانه آرزو می کند فعالیت فکری اش با وجود محدودیت و انزوا همچون فعالیت اسپینوزا در عین طرد و محرومیت اجتماعی، در کارگاه کوچک عدسی تراشی اش، ثمربخش و آفریننده بوده باشد. بعلاوه باید خاطرنشان ساخت نگری بیش از هر فیلسوفی در مورد اسپینوزا دست به قلم برده است و تا به امروز چهار جلد کتاب مجزا از وی در طول این چهار دهه درباره اسپینوزا منتشر شده است (نابهنجاری وحشی: قدرت متافیزیک و سیاست اسپینوزا، اسپینوزای برانداز، اسپینوزا و ما و اسپینوزا: گذشته و حال). به گفته مورفی، آنچه اسپینوزا را تا این مقدار محبوب و محل رجوع قرار می دهد پیش از هر چیز این است که فلسفه اسپینوزا، درست در لحظه ناکامی، در حضیض ناتوانی و درماندگی، به امکان پیروزی و غلبه بر تنهایی و شکست اشاره می کند. چرا که این فلسفه در عین تبعیت از نوعی رئالیسم ماکیاولین و تمام عیار، با خود فهمی ژرف از ایجابیت هستی و نیروهای همواره در حال سیلان آن را به همراه دارد: به تعبیر خود نگری، و برخلاف گزاره معروف گرامشی، قسمی خوش بینی خرد و بدبینی اراده، رویکرد گگردده و ایجابی به توانش نهفته در بطن شدن، کناتوس و میل، و، چه بسا برخلاف عمل بی پروای جنبش های دهه 70، لزوم کنش سنجیده تر، سازماندهی هرچه بهتر و بعلاوه تبعیت همیشگی از شعار معروف اسپینوزا: احتیاط! (Caute). این دقیقاً همان منبع فکری ای است که نگری بیش از هر چیز در دوران زندان و بازاندیشی پراتیک نظری و عملی پیشین و برنامه ریزی برای آینده بدان احتیاج داشت. پروژه ای که همچنان سر آن دارد که سنت فلسفی بدیل را تداوم ببخشد و آن را در اتصال حاضر به بدیلی زنده بدل کند و در عین حال از دام چاله ها، دگم ها و بن بست های تفکر انقلابی رایج بپرهیزد.

در وهله دوم، اسپینوزا سلاحی است برای چیرگی بر هژمونی سنگین و تقریباً همه جایی هگل و دیالکتیک در سنت اندیشه انتقادی. اسپینوزا نه تنها واضع فلسفه ای گگردده، ایجابی و انقلابی است، بلکه این کار را بدون احتیاج به وام گیری از فلسفه دیالکتیکی هگل انجام می دهد. و با توجه به ضربات کاری نظری، سیاسی و تاریخی وارد آمده بر پیکره تفکر و عمل انقلابی، اسپینوزا نه یک انتخاب که تنها انتخاب پیش رو برای برآمدن از پس وسوسه گام نهادن در این کژراهه ای است که بسیاری از انقلابیون پس از مارکس اغلب خود را ناگزیر به پیمودن آن و تنظیم گام هایشان بر اساس پستی و بلندی هایش دیده اند. این قسمی گریز به سوی آزادی است از چنگ اسب تروای ایدئولوژی بورژواییِ خاتمه تاریخ، از دام پناه بردن به حق انتزاعی و حل و آشتی تعارض ها در آستان دولت. اسپینوزا برای فراهم سازی چنین راه گریزی بیش از هر چیز احتیاج به وساطت یا میانجی را از میان برمی دارد. در فلسفه وی هیچ نشانی از دوآلیسم بر جای نمی ماند و از این رو هیچ نشانی از وساطت، تعالی و حاکمیت. فلسفه اسپینوزا به عوض وساطت اضداد و فرایند دیالکتیکی مصنوعی ای که به صورت خطی و پیشفراینده به سوی مقصدی والا طی طریق می کند، یعنی این زهدان انواع واقسام توهمات تاریخی و شبه الاهیاتی مرحله گرایانه، در نهایتِ گگرددگی تعریفی از طرحی اولیه از وظیفه انسان برای تصاحب و برساختن دنیا پیش می کشد که همواره شدنی است؛ اما نه لزوماً قطعی و حتمی.

و در نهایت اسپینوزا، یکی از فیگورهایی است که در ایجاد ائتلافی معاصر از فیلسوفانی نقش ایفا می کند که به درجات مختلف نگری با آنها در پیوند قرار می گیرد. از لویی آلتوسر که وی را در سال های پیش از دستگیری بارها به اکول نورمال سوپریور در پاریس دعوت نموده بود تا ژیل دلوز که در دوره تبعید در فرانسه از نزدیک ترین دوستان و همفکران وی بود، و از پی یر ماشری و اتی ین بالیبار تا فلیکس گتاری و مایکل هارت. لذا باید این علاقه کم نظیر به اسپینوزا را همزمان به ثمرات مفهومی، سیاسی و اجتماعی او برای نگری در طول ادوار مختلفش در دو دهه اخیر نسبت داد.

با وجود نقش برجسته نگری در جنبش مستقل کارگری ایتالیا و آثار فلسفی و سیاسی مهم وی در آن دوران، در سطح دنیای بسیاری با وی پس از انتشار امپراتوری، اثر مشترک وی و مایکل هارت، آشنا شدند. چرا این کتاب چنین تأثیر و توجهی را در پی داشت و مهمترین ایده های مرکزی کتاب مزبور را چه می دانید؟

همانگونه که تیموتی مورفی به درستی بر این نکته انگشت می گذارد، یکی از مهمترین دغدغه های بسیاری از متفکران و تحلیلگران چند دهه اخیر، به ویژه پس از خاتمه جنگ سرد، ارائه قسمی نقشه شناختی یا فکری (به تعبیر کوین لینچ و فردریک جیمسون) در زمانه خاتمه ایدئولوژی ها و رواج سردرگمی در میانه مناقشات معاصر بوده است. در خاتمه سده بیستم و آغاز هزاره نو، عملاً بسیاری از وعده ها و رجزهای ظفرمندی لیبرالیسم در حال رنگ باختن بود و برخلاف گفتار مسلط، بشریت چه بسا بیش از همواره با سردرگمی، آشفتگی و انواع واقسام نزاع های اجتماعی و سیاسی دست به گریبان بود. بنابراین، در این فضای خاص ناگهان اثری منتشر می گردد که به تعبیر اسلاوی ژیژک، نه فقط چشم انتظار کتابی از این دست بودیم، بلکه این کتاب دقیقاَ همان چیزی است که انتظارش را داشتیم. مسئله فقط زمان درست، مکان درست نبود، بلکه قسمی میل پیشینی برای کتابی از این دست در کار بود، کتابی که جرأت، قدرت و خواست پرداختن به رسالتی چنین گران را داشته باشد. یعنی، شرح دنیا آشوبناک معاصر و مهمترین فرایندها و نیروهای فعال در آن در قالب گفتاری ایجابی و مانیفست گونه.

امپراتوری، به رغم پیچیدگی های نظری و فلسفی اش، دقیقاً نقشه ای شناختی از دنیا معاصر به دست می دهد که همزمان فرایندهای پیشین، وضع کنونی و گرایش های در حال اوج گیری را در عرصه های سیاسی، اجتماعی و مالی شرح می دهد. و این کار در قالب گفتاری به غایت ایجابی، شادمانه و بدیع انجام می گیرد که کماکان، و پس از دو دهه، نمی توان نظیری برای آن ذکر کرد، به ویژه در سنت انتقادی ای که تا حد بسیاری کمرش زیر بار جنازه شکست های سده پیشین خم شده است. بعلاوه امپراتوری به لطف نقش کلیدی و پرثمر مایکل هارت، برخلاف آثار پیشین نگری، از زبانی روشن تر و شرحاتی مفصل تر بهره می گیرد که باعث می گردد دامنه مخاطبان نگری بسی از صاحب نظران و علاقه مندان حرفه ای مباحث این حوزه فراتر رود. از همین رو، امپراتوری به مدد مجموعه ای از عوامل متنی و برون متنی امکان یافت تا توجه طیف وسیعی از مخاطبان عام و حرفه ای، آکادمیسین ها و فعالان اجتماعی، سیاستمداران و مردم عادی، رسانه ها و مجلات تخصصی و ... را به خود جلب کند و چه بسا، با تسامح، قسمی مانیفست هزاره نو، را پیش روی مخاطبان علاقه مند در سراسر دنیا قرار دهد.

به اختصار اگر بخواهیم به برخی از نقاط درون متنی بدیع و درخشان امپراتوری اشاره کنیم، باید علاوه بر بازآرایی ایده های نگری در مورد انواع مختلف مدرنیته، کوشش برای تفوق بر دیالکتیک و گگرددن تاریخ و کنش به روی بدیل های به صورت ریشه ای نو، ارائه پیشنهادهایی برای سازماندهی بر مبنای ترکیب بندی طبقاتی نو و ... بر دو مفهوم امپراتوری و انبوه خلق تکیه کنیم. یعنی ظهور قسمی نظم، ساختار و منطق دنیای نو که در حال چیرگی بر سراسر کره زمین است و در مقابل قسمی سوبژکتیویته، عاملیت و نیروی مولد که در حال ساختن و بازسازی دنیا در سراسر سطح هستی است. و این دقیقاً دو مفهومی است که بیش از همه ایده های مطرح شده در امپراتوری محل مناقشه، سوءفهم و جدال قرار گرفته اند. و از همین رو هارت و نگری در مجموعه ای از آثار بعدی کوششی وافر به خرج می دهند تا ضمن شرح بیش تر و دقیق تر این دو قدرت آنتاگونیستی دنیای، به مهمترین و جدی ترین نقدهای وارده در قالب پروژه ایجابی طولانی و مستمر خویش پاسخ دهند.

هارت و نگری پس از امپراتوری، و در طول بیش از دو دهه اخیر، همچنان دست اندرکار پروژه شرح وبسط این به قول شما نقشه شناختی بوده اند و در این راستا کتاب های دیگری همچون انبوه خلق، جمهور و همین چند سال اخیر اسمبلی را نوشته اند. نظر شما راجع به کلیت این پروژه چیست؟

این مجموعه کتاب ها، در کنار انبوهی از مقالات، سخنرانی ها و مصاحبه ها، به نوعی توسعه، رشد و بالیدن طبیعی این پروژه بوده است تا آنچه برخی تکمیل پروژه ای منسجم و از پیش تعریف شده، در قالب تریلوژی یا چیزی شبیه این، خوانده اند. در واقع از دل تعریف امپراتوری و نیروهای آنتاگونیستی دست اندرکار مبارزه علیه آن، واکنش های انتقادی به این اثر و احتیاج به ایضاح هرچه بیش تر برخی از دقایق بحث و پرداختن مشروح تر به تعدادی از جزئیات، و بعلاوه تحولاتی که در سطح دنیای و جنبش های رزمنده ای که در نقاط مختلف دنیا سر برآورده اند، هارت و نگری علاوه بر کارهای فکری و عملی دیگرشان، پیوسته روی این نقشه کار نموده و نقاط و نواحی مختلف آن را با دقت بیش تر ترسیم نموده اند. برای نمونه، در انبوه خلق شاهد آن هستیم که مفهوم پروبلماتیک انبوه خلق در کانون توجه و شرح قرار می گیرد و سعی می گردد علاوه بر برطرف برخی از سوءتفاهم ها و پاسخ غیرمستقیم به تعدادی از نقدها، به پیروی از همان فرضیه ورکریستی، وزن بیش تری به مقاومت در برابر سلطه و قدرت برساخته عطا گردد. بر همین اساس، تصویری که از دنیا معاصر عرضه می گردد، به تعبیر ماکیاولی، این بار از کوهپایه ها ترسیم می گردد. از بطن مبارزات، جنبش ها و جریانات مقاومت در سراسر گیتی. یا در جمهور، علاوه بر نقدی بنیادی بر جمهوری مالکیت و اوهام گوناگون معطوف به احیای امپریالیسم، شاهد شرح مفصلی هستیم از ماهیت و نحوه فراوری، بازفراوری و بازستانی امر مشترک در مقام یکی از وسایل و، همزمان، اهداف کانونی تأسیس جمهوری آزاد، درست در همین سطح هستی و در بطن دنیا معاصر. و انتها، در اسمبلی مسئله سازماندهی یکبار دیگر در پرتو تحلیلی مفصل از ترکیب بندی طبقاتی نیروی فراوری در سطح دنیای در کانون بحث قرار می گیرد و با نقد نولیبرالیسم و فراخوان مجدد انبوه خلق در مقام شهریار نو، نمودار راستای برای جنبش های کنونی و آینده طرح می گردد.

با این تفاصیل، تصور می کنم سوای تمامی نقدها و جدل های مربوط به مؤلفه ها و جنبه های گوناگون این پروژه نظری ـ عملی، آنچه این کوشش کم نظیر هارت و نگری را متمایز می سازد پایداری آن دو در این راستا و اهتمام جدی، متعهدانه و دانش پژوهانه به تبیین و ایضاح هرچه بیش تر و فزاینده تصویری است که از شرایط به دست داده اند. زیرا آنچه شاید بسیاری از تزها و ایده های درخشان از این دست را تضعیف و کم جان می سازد، پرداخت مقطعی، پراکنده و دلبخواهی به مسائل و بی توجهی به تناقضات درونی و تعارض های بیرونی طرح هایی است که سودای تبیین شرایط را در سر دارند. از همین رو، پروژه این دو را می توان بی اغراق جدی ترین طرح فلسفی ـ سیاسی بزرگ برای ترسیم شرایط موجود و توانش ها، امکان ها و گرایش های نهفته و بالفعل در آن تلقی کرد که، از همین رو، بیش از هر چیز احتیاجمند مواجهه ای است جدی و درخور چنین طرحی.

در خاتمه، و نظر به دامنه گسترده اثرات ناشی از فعالیت ها و آرای نگری ، به نظر شما وی در آینده، یا به تعبیر خود نگری در زمانی که می آید، از چه صندلیی برخوردار خواهد بود؟ آیا می توان راجع به نگری همچون فلاسفه محبوب وی، ماکیاولی، اسپینوزا و مارکس، از قسمی بازگشت همیشگی به سر وقت روح و کالبد زمانه سخن به میان آورد؟

خود تیموتی مورفی اتفاقاً در بخش خاتمهی کتاب، دقیقاً ذیل همین اسم زمانی که می آید، به این مسئله پرداخته که غنای فکری نگری و دامنه گسترده مسائلی که طرح و نظریه پردازی نموده چگونه او را بدل نموده است به امکانی برای سخن گفتن از (speak of)، سخن گفتن با (speak to)، و سخن گفتن به همراه (speak with) فیگورهای برجسته سنت فلسفی بدیل مدرنیته، و بعلاوه سوبژکتیویته های بدیع، برانداز و تأسیس گری چون فقرا، مهاجران، زنان و در کل تمامی اجزا، عناصر و مؤلفه های آنچه به انبوه خلق شکل می بخشد. بر این اساس می توان نگری را نامی برای یکی از مساعدترین خطوط پرواز در قلمروی تفکر و کنش انتقادی معاصر دانست که می توان به مدد آن راهی سَفر خروج شد؛ لیک، بی شک، هرگز نمی توان به یقین از اثرات یک فیلسوف یا فلسفه ای تعیین صرفاً به صورت درونی و بر مبنای آثار و متون خاص آن سخن گفت، چرا که فقط مونتاژها و ماشین هایی که از اندیشه ها و ایده های آن ساخته می گردد می تواند معلوم سازد که او و فلسفه اش، در مقام یک بدن، قادر به انجام دادن چه کارهایی است. اما چه بسا بهتر باشد که صحبت از آینده اثرات نگری را به تیموتی مورفی واگذاریم، که با بیانی درخشان و به جا می گوید: نگری، همچون نیچه، دلوز و گتاری، متفکر امر کثیر، امر تکین، و امر بالقوه است که به معنای آن است که او بعلاوه متفکر آینده یا، به تعبیر بهتر، چنان که خود ترجیح می دهد، زمانی که می آید است. می توان درباره او چیزی را گفت که خود وی اغلب درباره مارکس می گوید: هنگامی که به فراسوی او می رویم، آن جلو او را می یابیم که پیشاپیش منتظر ماست.

mahsanblog.ir: قدرت گرفته از سیستم مدیریت محتوای مهسان

منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران
انتشار: 20 مهر 1400 بروزرسانی: 20 مهر 1400 گردآورنده: kurdeblog.ir شناسه مطلب: 153343

به "پرواز، خروج و برساختن امر مشترک با آنتونیو نگری" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "پرواز، خروج و برساختن امر مشترک با آنتونیو نگری"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید