میزگردی با بازیگران درجه یک سال، باید یاد بگیری به شهرت عادت کنی
به گزارش مجله سرگرمی، به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از هالیوود ریپورتر، اتان هاوک، بندیکت کامبربچ، مایکل کیتون، ادی رِدمین، تیموتی اسپال و چنینگ تیتوم در میزگرد بازیگران سال جاری شرکت کردند.
با توجه به اینکه سه آمریکایی و سه انگلیسی در میزگرد بازیگران هالیوود ریپورتر شرکت نموده بودند تفاوت های فرهنگی آشکار بود. در حالیکه برخی از آمریکایی ها از تمرین و پیش زمینه انگلیسی ها تعریف کردند، انگلیسی ها نسبت به برخی از فرصت های به وجود آمده برای آمریکایی ها ابراز حسادت کردند.
با وجود تفاوت ها در لهجه، تمرین و تحصیلات، 6 شرکت نماینده سال جاری یعنی بندیکت کامبربچ 38 ساله بازیگر فیلم بازی تقلید، اتان هاوک 44 ساله بازیگر فیلم بچگی، مایکل کیتون 63 ساله بازیگر فیلم پرنده باز، ادی ردمین 32 ساله بازیگر فیلم تئوری همه چیز، تیموتی اسپال 57 ساله فیلم آقای ترنر و چنینگ تیتوم 34 ساله بازیگر فیلم شکارچی روباه نکات مشترک بسیاری را نیز در میان یکدیگر پیدا کردند.
* بندیکت نقش هاوکینگ را در فیلم 2004 هاوکینگ بازی نموده بود. قبل از بازی کردن نقش آن فیلم را دیدی؟
ردمین: من باید تصمیم سختی درباره تماشا کردن یا نکردن آن فیلم می گرفتم. بن یک دوست قدیمی است و شنیده بودم که آن فیلم فوق العاده است. خیلی درباره اش فکر کردم و پایان تصمیم گرفتم که این کار را نکنم چون می دانستم سعی می کنم بهترین بخش های کارش را بدزدم.
هاوک: جالب است که هردو شما این نقش را بازی کردید.
کامبربچ: فوق العاده است. خیلی حرف برای زدن داریم. یادم می آید از این ایده که با چیزی روبرو شوی که معمولا در نهایت می تواند یک زندگی به طول دو تا سه سال باشد (چون هاوکینگ از بیماری ای ال اس رنج می برد) چقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم. در واقع خودت می دانی که درون بدنی زندانی هستی، بدنی که به سرعت رو به زوال است.
* اگر دو یا سه سال برای زندگی کردن داشتید چه کار می کردید؟
تیتوم: اوه، مرد.
کیتون: کمتر با جونا هیل وقت می گذراندم . (می خندد)
تیتوم: یا کلی بیشتر. احتمالا سعی نمی کردم رازهای جهان را حل کنم. نمی دانم - سعی می کردم تا آنجا که می توانم با افرادی که دوستشان دارم باشم.
* کمتر کار می کردید؟
تیتوم: احتمالا به هیچ وجه نه. من عاشق کاری هستم که می توانم انجام دهم. اما فکر می کنم آنقدر خودم را غرق فیلم ها می کنم که نمی توانم بقیه جهان را تجربه کنم.
کیتون: من حتی فکر فیلم بازی کردن هم به ذهنم نمی رسید.
* شما که مطمئنا یک بار تا حدی به هالیوود پشت کردید و رفتید مونتانا ساکن شدید.
کیتون: واقعا نه. هیچ وقت واقعا پشتم را به هالیوود نکردم. فقط یک دورانی را گذراندم که احساس می کردم از شنیدن صدای خودم که دارم همان کار همیشگی را می کنم خسته شدم. همان ریتم های همیشگی را می شنیدم. البته اینطور هم نبود که کسی داشت با کلی کار باکیفیت درِ خانه مرا می زد، ولی حتی اگر هم این کار را می کرد مطمئن نیستم خیلی علاقه ای نشان می دادم.
* چنینگ، تو در ابتدا شکارچی روباه را رد کردی. به خاطر این بود که با شخصیتت احساس نزدیکی نمی کردی؟
تیتوم: خیلی نمی توانم بگویم که نقش را رد کردم. فیلم برایم واضح نبود. اما درست می گویید، آن را درک نمی کردم. نمی دانستم که فیلم دقیقا چه دارد می گوید، اما این بعد از این بود که دومین فیلمم را انجام داده بودم و آن زمان نمی دانستم که به عنوان یک بازیگر یا داستان سرا چه کار دارم انجام می دهم.
* بزرگترین اشتباهی که انجام دادید چه بوده است؟
کامبربچ: واو، از هیچ سوالی دریغ نمی کنی.
تیموتی اسپال: فکر می کنم یکی از بزرگترین اشتباه هایی که انسان می تواند انجام دهد این است که فکر کنی به اندازه کافی می دانی - چون واقعی نمی توان این کار را کرد وگرنه باید بایستی و خودت را تکرار کنی.
هاوک: جالب است. من یک فیلم بازی کردم، 29 سال داشتم و آن زمان خیلی احساس اعتماد به نفس می کردم. یادم می آید از کارگردان خیلی شاکی بودم چون احساس می کردم او یک احمق است و دارد مرا از کاری که می خواهم واقعا انجام دهم باز می دارد. واقعا احساس می کردم که باید به همه بگویم من بیشتر از آن ها می دانم. حالا که درباره اش فکر می کنم خیلی احساس شرم می کنم. یک لحظه خاص به وجود می آید و بعد چند سال می گذرد و سی ساله می شوی. یکباره چیزهایی را دیدم که پیش از آن نمی دانستم و هرچقدر که سنم بالاتر می رود کمتر از دست کارگردانی مانند آن ناراحت می شوم. یک نقل قول معروف براندو هست که می گوید: باید با هر کارگردان جوری برخورد کنی که انگار همسر معنوی ات است. باید باهاشان ازدواج کنید تا فیلمی که می خواهید بسازید. اگر فیلم آخرین تانگو در پاریس را تماشا کنید بازیگری را می بینید که کاملا به داستان خود تعهد دارد. امروزه جنسیت انسان چنان شده که هیچ کس نمی خواهد در یک حد حقیقی و بزرگسالانه صحبت کند.
* هیچ مرزی هست که نتوانید از آن عبور کنید؟
اسپال: کودک آزاری.
* آیا امروز می توان آخرین وسوسه مسیح را ساخت و سالم بیرون آمد؟
هاوک: مارتین اسکورسیزی می تواند. آن زمان خطرناک بود.
کیتون: برادران فارلی ممکن است برایشان سخت باشد.
* چه کسی بیشترین چیز را به شما یاد داد؟
کامبربچ: اولین معلم من حقیقت های خارق العاده ای را با خواندن خط به خط شکسپیر به من یاد داد تا بتوانم آن را مانند متن عادی بخوانم. معلم نمایشنامه مدرن من با آشنا کردنم با شگفتی های ممِت، میلر و تنسی ویلیامز درهای تئاتر آمریکا را باز کرد و بعد از آن با خواندن این چیزها می توانید دانش جالبی درباره حضور داشتن و درباره زمین گیر کردن یک حقیقت از درون کسب کنید. من در مدرسه خیلی کارها می کردم. در سن هفده سالگی نقش هایی مثل تیتانیا ملکه پری ها در رویای شب تابستانی، روزالیند در هرطور مایلید شکسپیر تا ویلی لومن در مرگ یک فروشنده را بازی کردم.
ردمین: اما این کاری است که مدرسه های نمایشنامه خوانی و حتی مدرسه های انگلستان انجام می دادند: باید از سنین کم نقش آدم های پیر و زن ها را بازی کنید تا مرزها را بشکنید، مخصوصا در تئاتر که باید برخی مواقع شخصیت هایی را بازی کنید که به هیچ وجه به شما نمی آیند.
* سخت ترین شخصیتی که بازی کردید کدام بوده است؟
ردمین: اولین نقش حرفه ای ام که نقش وایولا در برابر مارک رایلنس در شب دوازدهم بود. داشتن این تجربه و اینکه بتوانید مردم را انقدر دورتر از چیزی که هستید بازی کنید احساسی درباره اینکه تا کجاها می توانید بروید به شما می دهد. موضوع دیگر هم این است که فیلم های بریتانیایی که به آمریکا می رسند معمولا به میراث و تاریخ ربط دارند.
اسپال: این کاملا حقیقت دارد اما هالیوود یک کلیسای وسیع است. هیچ وقت و هیچ وقت دست کم نگیرید که چقدر بریتانیایی ها می خواهند در هالیوود کار نمایند. اینطورها هم نیست که ای وای عزیزم من فقط دارم این کار را می کنم چون پول ندارم. این کاملا بی معنی است چون بیشتر بازیگران اگر نقشی در یک فیلم هالیوودی یا نمایش پیدا نمایند سریع آن را می گیرند.
هاوک: سیستم ما طوری ساخته نشده که به جوانان این حرفه را یاد دهد. می دانید، مثلا جولیا رابرتز آمد نیویورک تا در یک نمایش بازی کند و البته منتقدان او را مورد هدف قرار دادند چون تجربه ای نداشت. پیروز شدن در این زمینه سخت است و با این حال خیلی چیزها باید از آن یاد گرفت چون فرهنگ ما بازیگرانی را که از پیش زمینه تئاتر می آیند می پرستد.
* چنینگ، بزرگترین چالش ات در شکارچی روباه چه بود؟
هاوک: کتک زدن مارک روفالو.
تیتوم: هر روز کتک خوردن از بنت میلر.
هاوک: واقعا کاری کردی که دماغ مارک خون بیاد؟ آن صحنه واقعا به نظر می رسید که مستقیم زدی به سرش.
تیتوم: من هیچ وقت قبل از این کاری مثل این انجام نداده بودم و به غیر از صحبت کردن با مارک شولتز (کشتی گیر حقیقی ای که نقشش را بازی می کنم) راه دیگری برای یاد دریافت نداشتم. او انسان خیلی جالبی است - خیلی به حقایق اهمیت می دهد و مثلا می داند در المپیک 84 دقیقا از چه حرکاتی استفاده نموده بود. من سعی کردم از تمام داده هایی که فراهم نموده بود سر در بیاورم و به یک چیزی که گفته بود علاقه مند شدم: من هیچ وقت نمی خواستم ببرم، فقط نمی خواستم ببازم.
هاوک: اما تفاوت بین نباختن و بردن چیه؟ معنی این حرف دقیقا چیه؟
تیتوم: برای او؟ به نظرم ترس از اینکه نتواند همان انسانی که در خود می دید باشد. دیو، برادر بزرگترش، مثال درخشان چیزی بود که او می دانست هیچ وقت نمی تواند باشد. او هیچ وقت نمی توانست آن انسان جذابی باشد که همه دورش جمع می شوند. بنابراین تصمیم گرفت که راه عکس آن را برود و تبدیل به کسی گردد که همه از او می ترسند. نمی خواست هیچ کس به او نزدیک گردد و به نظرم این راه خیلی خیلی تنهایی است.
کامبربچ: خودش فیلمنامه را تایید کرد؟ اصلا به فیلمنامه نگاه کرد؟ و آیا خودت هیچ وقت احساس کردی که مثلا: من چیزی از تو می خواهم، اما ممکن است به غیر از چیزی که عصبانی ات می نماید از من چیزی دریافت کنی.
تیتوم: ترس من همین بود. چون می دانستم تمام آن چیزهایی که از من می خواست در فیلمنامه وجود نداشتند. آن احساس انتقام از تمام افرادی که بهش بدی نموده بودند.
کامبربچ: چطور پیروز شدی کاری کنی که درباره خودش واقعا حرف بزند؟
تیتوم: تا آنجا که به نظر می رسید او کاملا با من آزاد و باز بود. در هفت ثانیه اول صحبت کردن اشک داشت در چشمانش حلقه می زد. او انسان خیلی احساساتی ای است و فکر می کنم آن تجربه برای هردویمان خیلی تاثیرگذار بود.
کیتون: تعجب برانگیز نیست که تمام حرکت هایش را به یاد داشت. ورزشکارها مثل بقیه ما نیستند. یک نوع طرز تفکر کاملا متفاوت است. بازیکن های بیسبال به یاد دارند که دقیقا چه شد و باد داشت چه کار می کرد. درباره کشتی گیرها هم یک چیز خیلی خاص وجود دارد. من از خانواده ای پرجمعیت می آیم و برادرم کشتی گیر بود. او مثل ماست و از طرف دیگر کاملا خلاف ماست. آن تعهد و پشتکار شدید...
تیتوم: کشتی دریافت به نحوی استعاره ای شبیه به بازیگری است: داری کشتی می گیری؛ عملا در نبرد با یک نقش هستی. چون در کشتی دریافت فقط با یک انسان دیگر مبارزه نمی کنی بلکه با چیزی که درون خودت هست هم می جنگی. در یک وضعیت خفقان آور قرار داری که هیچ استراحتی هم در کار نیست. نمی توانی یک دقیقه کنار بروی و پشت سر هم در وضعیت ناراحتی قرار داری که انگار کسی دارد بهت حمله می نماید. با احساسات زیادی دست و پنجه نرم می کنی، کلی ترس - نه اینکه من بازیگری را دقیقا اینطور می بینم، اما برخی توازن ها وجود دارند.
* ترس از چه چیزی؟
تیتوم: ترس انجام دادن کار با صداقت، از اینکه آیا تمام چیزی که می توانستی را در این نقش گذاشتی یا نه و اینکه از یک نقش کنار نروی و بعد با خودت بگویی: خدایا تمام تلاشم را برای این یکی انجام ندادم.
وقتی یک ستاره هستی سخت تر است؟ رسانه ها تمام کارهایی را که می کنی آنالیز می نماید.
تیتوم: آن ها همه چی همه مان را آنالیز می نمایند و وقتی می گویم همه مان واقعا منظورم همه است. فکر نمی کنم فقط به این خاطر باشد که ما روی پرده بزرگ هستیم.
ستاره بودن را دوست داری؟
تیتوم: من واقعا از این نظر بهش نگاه نمی کنم. من فرصت های زیادی در این جهان به دست آورده ام و سعی کردم وارد هر دری که برایم باز شده بشوم و سمت دیگر برخی از آن ها عالی بوده و برخی های دیگر نه چندان.
کدام درها خوب نبودند؟
تیتوم: فشار اینکه کدام مدرسه بهتر از همه است و اینکه کالج جواب زندگی است که برای من اینطور نبود. من رفتم و نتوانستم وارد شوم و کاملا افتضاح بودم و برای همین هم احساس شکست کامل می کردم. برای همین رفتم و در دیگری را پیدا کردم.
کیتون: این به هیچ وجه یک شکست نیست. به نظر من این یک پیروزی است. او برای خودش گفت: من کاری را می کنم که دوستش دارم.
* بندیکت، همواره احساس کردم که تو تا حدودی در مقابل شهرت مقاومت می کنی.
کامبربچ: شاخه های زیادی از آن وجود دارند، نه؟ اگر منظورتان این است که در زندگی خصوصی تان که هیچ ربطی به کار ندارد دخالت نمایند، اگر منظورتان این است که وقت تان را تا حدی بگیرد که تمرکز و انرژی انجام دادن کاری که در حقیقت شما را تا همین جایی که هستید آورده از شما بگیرد آن وقت کاملا منفی است.
هر چقدر بیشتر کار کنی بیشتر توجه جلب می کنی. سعی می کنی خودت را در کار غرق کنی و دقیقا هر دفعه که متوقف می شوی به شما می رسد چون دیگر تبدیل به بخشی از کار شده و باید عمومی گردد. اما من حس می کنم این کار فقط درباره عادت کردن به شهرت است و اینکه بدانی چطور با آن بازی کنی و از آن لذت ببری که من این کار را می کنم، واقعا هم لذت می برم.
* یک الگو دارید که از جهت حرفه ای کاری اش الهام می گیرید؟
کامبربچ: قبل از اینکه ضبط آغاز گردد درباره هملت استیون دیلین وقتی 17 ساله بودم صحبت کردیم. آن نمایش تاثیری بسیار زیادی روی من داشت - آن نوع حقیقت ضروری و ساکتی او در کارهایش داشت. هیچ کس غیر از او هملت نبود.
هاوک: بعد هملت من را دیدی!
ردمین: من هیچ وقت این را نگفتم اما وقتی بچه بودم یکی از اولین چیزهایی که دیدم رویای یک شب تابستانی در تئاتر ملی بود. تیموتی داشت نقش باتم را بازی می کرد و صحنه در گل و لای بود و یک بندباز هم نقش شخصیت پاک را داشت.
اسپال: من وقتی داشتم سعی می کردم کمدی شکسپیری بازی کنم یک بندباز فرانسوی-کانادایی روی پشتم قرار می گرفت و احساس مزخرفی بود. می رفتید پشت صحنه و می دید که همه جوراب ضد زگیل پوشیده اند تا پاهایشان سالم بماند. آنجا یک گودال بزرگ آب بود که بخشی از صحنه بود. و یک روز کسی آمد تو و گفت: آخرین خبر را نشنیده اید. یک نفر آب را آلوده نموده است. من گفتم داری درباره چی حرف می زنی؟ قبل از اینکه تماشاچی ها وارد سالن بشوند من باید داخل آن دراز بکشم! من رفتم پیش مسئول در صحنه که زن فوق العاده ای بود که سال ها آنجا کار می کرد و گفتم که نمی توانی حدس بزنی من الان چه چیزی شنیدم. آن پری هایی که همه شان دارند می پرند داخل آب را می شناسی؟ یک نفر آب را کثیف نموده و او هم گفت که ما سال هاست یک روح داریم که دارد این کار را در آب می نماید! (می خندد).
اینجا جای بهترین و خارق العاده ترین بازیگران کلاسیک جهانست و آن وقت یک نفر دارد هر کاری خواست داخل آب می نماید.
کامبربچ: من هم در تئاتر ملی بازی کردم اما هیچوقت از این کارها نکردم.
ترجمه از مازیار معتمدی
منبع: خبرگزاری مهرbestcanadatours.com: مجری سفرهای کانادا و آمریکا | مجری مستقیم کانادا و آمریکا، کارگزار سفر به کانادا و آمریکا
سبزوار: سبزوار: با مجله خبری تحلیلی سبزوار بروز باشید