کسی نمی تواند خاطره ها را از ما بگیرد و تو بخش بزرگی از منی
به گزارش مجله سرگرمی، دوچرخه عزیزم سلام، همواره گفته ام دوچرخه عزیزم و برایت نوشته ام. هیچ گاه به این فکر نکردم چه کسی یا کسانی نامه هایم را می خوانند! خانم یا آقا، پیر یا جوان، مسئول صفحه نامه ها یا یکی از اعضای تحریریه.

من همواره مخاطبم دوچرخه بوده و همواره دلم میخواسته تمام آدمهایی را که در تحریریه کار مینمایند، یکجا و یکباره دوچرخه بدانم!
امیدوارم حالت خوب باشد. نمیدانم با این حال و اوضاع که از گرانی کاغذ لاغر شدهای، ممکن است حالت خوب باشد یا نه؟ همانطور که نمیدانم با این وضع و اوضاع پیش آمده و مسائل ریز و درشت مالی، حال من خوب است یا نه؟
من امیدوارم تو که متولد زمستانی و بخش مهم نوجوانی منی و سالهاست تو را دوست خودم میدانم، خوب باشی و دلت گرم باشد.
دلم میخواست دعوتت میکردم به یک کافهی قدیمی توی شهر خودم. دستت را میگرفتم و میبردمت کافه، پشت یکی از آن میزهای گرد کوچک دو نفره روبهروی هم مینشستیم و تو با آن چشمهای درشتت برای من از 18سالگیات میگفتی. تندتند میگفتی حسابی انرژی داری برای جوانیکردن و با آب و تاب دستهایت را تکان میدادی و من با لبخند میشنیدم و بهیاد 18سالگی خودم میافتادم...
پس این برنامهی کافهرفتن را بگذار توی اولویتهایت، لابهلای کارهایی که برای جوانیات تعریف نمودهای و لابهلای دلمشغولیها و سرگرمیهایت یک وقت هم برای من بگذار و به هیچکس نگو!
دلم قصد دارد یادت باشد که من سالهاست دوستت دارم و هنوز هم که هنوز است، هیچوقت صفحههای سیاسی و اجتماعی و حوادث و... هیچ روزنامهای برایم آنقدر جذابیت نداشته که ورقزدن صفحههای تو حالم را خوب نموده و مرا سر ذوق آورده...
من با 12سالگیام فرق زیادی ننمودهام! شاید کمی محتاطتر شده باشم و کمی کم حرفتر... یادت هست آنموقعها گاهی هفتهای سه تا نامه پست میکردم! آن زمان که خبری از ایمیل و فضای مجازی نبود، همهی مأموران پُست مرا میشناختند!
هربار که از مدرسه میآمدم، سر از پستخانه درمیآوردم و کلی پاکت و تمبر می خریدم و همواره ستون ای نامه... دوچرخه اسم مرا در خودش داشت و عجب روزهایی بود...
حالا که ایمیل و فضای مجازی هست، دلم قصد دارد مثل هرسال در آستانهی تولدت برایت بنویسم. دلم قصد دارد حضورت را احساس کنم. هرپنجشنبه بیایی و از لابهلای صفحات خبرنگاران به من چشمک بزنی.
امیدوارم دفعهی بعد که برایت نوشتم، حال هردویمان بهتر باشد. حداقلش این است که میتوانیم خاطرههایمان را برای خودمان نگه داریم و چشممان را ببندیم و برگردیم به همان روزهایی که چرخهای تو و روزگار بهتر میچرخید و چه خوب که هیچکس و هیچچیز نمیتواند خاطرهها و رؤیاها را از ما بگیرد...
تولدت مبارک
سایهات مستدام
سپیده مرادی، 30ساله از کرمانشاه
تو بخش بزرگی از منی
دوچرخهجان، رفیق 10ساله و عزیزم، تولدت مبارک.
حالا شدهای یک رفیق 18ساله که هنوز هم با اینهمه بالارفتن و پایینآمدن زندگی، یادگاریهایت جزء عزیزترین داراییهای زندگیام هستند و هنوز قلبم از یادآوری خاطرههای نوجوانیام با تو پر از شوق میشود. هنوز آن اسفندی که برای اولینبار آمدم دفتر هفتهنامه، جلسهی باغچهی داستان و بعدش پروازکنان با کلی ایدهی جوانهزده برگشتم خانه، یکی از نقطههای عطف زندگیام است.
تو بخش بزرگی از منی، من و خیلیهای دیگر. این یعنی تو یکی از اتفاقهای فوقالعاده و حسابی این جهانی. حالا این وسط خبر بیاید که کاغذ کم است و نمیگذارند سرحال و قبراق مثل قبل چاپ شوی، یا هرچیزی شبیه به این. تو آدمهایی را ساختی که یاد گرفتند کوشش نمایند برای آمدن اتفاقهای خوب، یاد گرفتند که خلاق باشند، راهی باز نمایند برای شادی، رهایی، روزهای بهتر...
متن و تصویرگری: پارمیس رحمانی، 23ساله از تهران
منبع: همشهری آنلاینdatapad.ir: دیتاپد | مجله فناوری و تخصصی رایانه