روایت نو یکی از خبرنگاران حاضر در اتوبوس مرگ

به گزارش مجله سرگرمی، خبرنگاران : علی حاجی مرادی عضو ستاد احیای دریاچه ارومیه فریاد زد بکوب به کوه. مرد بکوب به کوه! کوه از ما دور می شد و دره نزدیک.

روایت نو یکی از خبرنگاران حاضر در اتوبوس مرگ

به گزارش به نقل از روزنامه ایران، نمی دانستم آن برق زیبای چشمان خندان مهشاد کریمی، خبرنگار ایسنا در واگنی که تونل کانی سیب را پشت سر می گذاشت، آخرین تصویر او در ذهنم خواهد بود. به خودم سپرده بودم به مهشاد بگویم عشق برق چشمانش را چند برابر نموده است؛ عشقی که قرار بود سه روز دیگر او را در آغوش امن اش بگیرد. نمی دانستم آن تصویر باشکوه ریحانه یاسینی، خبرنگار ایرنا که از کانال کانی سیب فیلم می گرفت آخرین خاطره آن بلند بالاست. آخ آخ دختر تو چقدر باشکوه بودی. مگر می گردد از آن همه زیبایی و برازندگی یک گودال باقی بماند؟

زهرا کشوری در ادامه گزارش خود نوشت: از درد به خودم پیچیده ام و صدای جیغ سمیرا خباز خبرنگار مهر و فاطمه باباخانی خبرنگار اعتماد ذهنم را خراش می دهد. هر دفعه که مهشاد را صدا می زنند، من سقوط می کنم ته دره. هر بار که کسی فریاد می زند بچه هایمان را از زیر ماشین بکشید بیرون من به کوه نمی خورم، دره ای مرا می بلعد. بچه ها جیغ می زنند و من پرت می شوم به ابتدای حادثه... قبل از آن حادثه شوم. به آن لحظات که مهشاد در فکر جشن عروسی اش بود و ریحانه که عکس هایش را از کانال کانی سیب برای همسرش واتس اپ می کرد. اتوبوس آنقدر آرام می راند که برای همه سؤال پیش آمده بود. راننده می گفت: اتوبوس مال این جاده نیست. اینجا ماشین کوچک می خواهد. اینجا دره است.

به وضوح می ترسید اما اینجایی که راننده می گفت تا چشم کار می کرد دشت بود نه دره. همه چی به شوخی گذشت تا ماشین به همان دره ای که راننده از آن وحشت داشت، رسید. ما افتادیم توی سرازیری ترسناک مرگ. ماشین دیوانه شده بود، افسار پاره نموده بود. برای تمام کردن عجله داشت. اتوبوس افتاد توی سرازیری و صدای راننده بلند شد: یا خدا! من ترمز ندارم.

جلوی ماشین که باشی حجم فاجعه را و عمق دره ها را بیشتر می فهمی. با هر، یاخدا گفتن راننده، از دره جان سالم به در می بردیم و دوباره دهان به رویمان باز می کرد. وقتی مرگ دهان باز نموده باشد هر کاری که بتوانی انجام می دهی و بعد خیره می شوی به تقدیر. راننده گفت: کمربندها را ببندید. مگر چند جایگاه کمربند داشت؟ میله پشت راننده را سفت گرفتم. این آخرین کاری بود که می توانستم انجام بدهم. به سمت دره می رفتیم و من با خودم فکر می کردم آیا اینجا خاتمه من است؟ دره ای را پشت سر می گذاشتیم تا دره دیگر. آیا این کوه جان مرا می گیرد؟ یعنی همه چی تمام شد؟!

علی حاجی مرادی عضو ستاد احیای دریاچه ارومیه فریاد زد بکوب به کوه. مرد بکوب به کوه! کوه از ما دور می شد و دره نزدیک. با خودم فکر می کردم آیا راننده صدای او را می شنود؟ پس چرا به سمت کوه نمی رود. چرا دره هی دهان به سمت ما باز می نماید. آیا ما به سمت کوه می رویم یا دره ما را می قاپد؟ چقدر این دره با ما بازی می نماید؟ ماشین به گاردریل که می خورد می گویم تمام شد. اینجا نقطه خاتمه داستان من است اما راننده به سمت کوه می رود و ماشین با کوه شاخ به شاخ می گردد. همه چیز دور سرم می چرخد. آدم ها شبح وار از بالای سرم بلند می شوند ... بعد ما تصادف نموده بودیم. ماشین به مقصدش رسیده بود. صدای شکستن استخوانم را شنیده بودم. کیمیا عبدالله پور خبرنگار ایرنا هراسان می گوید، زهرا بیا بیرون. نمی توانم، گیر افتاده ام. کمربندم باز نمی گردد. کسی می گوید می توانی خودت را بکشی بالا؟ نمی توانم ! دو دست آمد که از شانه چپ مرا بکشد بیرون. بهوش هستم. درد دارم. می گویم: می دانم کتف چپم شکسته از سمت راست بیرونم بکشید. نمی توانند. نمی گردد. گفتم: یکی چاقو بیاورد شبح دو مرد روبه رویم است. یکی چاقو دارد اما نمی تواند کمربند را پاره کند. دیگری چاقو را می کشد. کمربند ولم می نماید. جانم را نجات داد.

از ماشین بیرون می آیم شاید هم مرا بیرون می آورند. مچاله شده ام با فریاد بچه ها که به هیچ کجا نمی رسد ... می دانی آدم وقتی از حادثه ای جان سالم به در می برد، مرگ بقیه برایش غیر قابل باور می گردد. من نمرده ام آنها هم نباید بمیرند. نه، این جیغ ها از ترس است نه از بی رفیق شدن. تلفن خط نمی دهد. اینترنت بی معنی است. چند رهگذر محلی سر می رسند. یک تراکتور به ما نزدیک می گردد. مگر تراکتور به چه کار می آمد که بچه ها فریاد می زنند: آقا تو را به خدا زود خودت را برسان؟ چرا راننده و یاری راننده تراکتور آنقدر آرام می رانند؟ من چرا صدایشان می زنم؟ صدای من چرا به آنها نمی رسد؟ چقدر طول کشید تا اولین آمبولانس برسد؟ نمی دانم. فقط سفیدی اش توی این بیابانی که ما گیر افتاده ایم باورکردنی نیست. یکی از بچه ها می گوید: زهرا کشوری رو سوار کنید. می روم سمت آمبولانس. یکی از پسرها خاک آلود دراز کشیده روی زمین. می پرسم: صدرا محققه؟ حسن ظهوری خبرنگار عصرایران می گوید: نه. کی بود؟ حسن یاری می نماید سوار آمبولانس بشوم.

مهدی گوهری را با برانکارد می آورند می گذارند جلوی روی من، خاک آلود. با صدایی بی رمق می پرسد: ما چی شدیم؟ پشت سر هم. تا برسیم به ارومیه چند بار پرسیده باشد خوب است؟ هیچ پاسخی به کار او نمی آید. می گویم: کجات درد می نماید؟ می گوید: ریه ام. و آن سؤال بی خاتمه را دوباره می پرسد. تکنیسین اورژانس حین جابه جایی می افتد روی مهدی گوهری و صدای فریاد مهدی یکبار دیگر گوش دره را کر می نماید. یاری راننده هم پایش صدمه دیده است. فحش می دهد که چرا توی این جهت آمده اند. می گوید: گفتیم از این جهت نرویم. نگار اکبری خبرنگار چند رسانه ای ایرنا کنارم نشسته. نگران ریحانه است. از تکنیسین می پرسد حال ریحانه خوب است؟ نگاهش را می دزدد و می گوید: حال همه خوب است. صدای جیغ بچه ها دوباره می پیچد توی ذهنم: بچه هامونو بیارین بیرون؟ ریحانه؟ اره بغل من بود. ما کمربند نداشتیم. هیچی نبود که بگیریم. من و ریحانه همدیگر رو بغل کردیم. ریحانه بغل من.... نمی خواهد باور کند. من هم باور نمی کنم. ریحانه اهل مردن نیست. مرگ به ریحانه نمی آید. خیلی با این جهان کار دارد. آخ مهدی گوهری چرا هی می پرسد: یعنی ما چی شدیم ؟ تصادف کردیم. دوباره با صدایی دردناک می گوید: یعنی ما چی شدیم. یعنی چی؟ یعنی نامش یادش میاد؟ نکند ضربه به سرش خورده. با دست راستم ماسک را می کشم پایین و می پرسم: منو می شناسی؟. خندید؟ نمی دانم ولی می گوید: زهرا کشوری دیگه. پس حواسش سر جایش است. ما چی شدیم!؟ نه، مهدی گوهری دست بر نمی دارد، این جاده پر پیچ و خم هم... با هر تکان درد می پیچد توی پای یاری راننده، تیغ می کشد به دنده شکسته مهدی و توی کتف من و دست نگار. ترس توی چشم نگار اکبری لانه نموده! نام ریحانه از زبانش نمی افتد.

می رسیم بیمارستان نقده، حسن ظهوری روی تخت فریاد می زند سوختم. یعنی چه؟ حسن که خوب بود. به من یاری کرد تا سوار آمبولانس شوم. یکی می گوید: نه خوب نیست.گرم بود، متوجه نشده بود که دنده اش، شکسته و سینه اش را سوراخ نموده بود. خون آرام آرام سینه اش را می گیرد. خدا رحم می نماید که حسن به بیمارستان دیر نمی رسد. بیمارستان پر می گردد از نام ریحانه و مهشاد. از هر تخت نام ریحانه و مهشاد شنیده می گردد. یک چشم آیسان زرفام خبرنگار پیغام نو، زهرا رفیعی خبرنگار همشهری و فاطمه باباخانی خبرنگار اعتماد اشک است، یک چشم خون. واقعیت چقدر می تواند تلخ باشد. یکی می گفت بچه ها زنده اند. خبر پخش نگردد، خانواده ها نگران می شوند. حالا همه زخم مان پهن شده است توی بیمارستانی در نقده. اینجا چرا این طوری است؟ چند دفعه نام ما را می نویسد. چرا هرچی پرستار و پزشک است پشت سر هم و بی فاصله می آیند و نام ما را فهرست می نمایند؟ این فهرست ها به چه درد می خورد؟ آیسان برایم ویلچر می آورد. بچه های روابط عمومی هم می رسند. پس کسی دیگر توی آن دره نیست. حق پرست مسئول روابط عمومی سازمان حفاظت محیط زیست را صدا می زنم: از ریحانه و مهشاد چه خبر؟ سرش را تکان می دهد. هر دو؟ چشم هایش را می بندد. کاش برای همواره توی آن دره می ماندیم! همانجا که جان جوان و زیبای ریحانه و مهشادمان را گرفت! وای، مگر می گردد؟ یعنی آن لبخند مهشاد که جان آدم را قلقلک می داد و زیر پوستت شوق می ریخت، آن نگاه درشت ریحانه که جهان را به هیچ می گرفت، همه هیچ! ما چطور برگردیم؟! چقدر بیچاره ایم. خشک شدن دریاچه ارومیه کم بود، جان هم می خواست، عروس پسند بود! آن ماشین سنگین کجای این جاده باریک و آن دره های بی رحم جا می گرفت که ما را برای همواره عزادار کرد؟

جواب این سؤال ها چه دردی از من دوا می نماید؟ به اتاق رادیولوژی می روم. کار که تمام می گردد یکی میان آن همه می گوید: خانم ترقوه ات شکسته. دیگر هیچ. حتی چهره اش را نمی بینم. برم می گردانند به اورژانس. کسی با بانداژ دستم را رو سینه ام فیکس می نماید. کمی بعد یکی می آید و می گوید: چرا دستت را اینجوری بستند؟ دستم را باز می نماید و جوری دیگر می بندد. یعنی الان درست بسته؟ شرایطم بدتر نگردد؟ مدیران می آیند و دوربین ها پشت سرشان. ما فیلم دریافت داریم؟ کسی اهمیت نمی دهد. چرخی می زنند و دوربین ها پشت سرشان. فاطمه هنرور خبرنگار صداوسیما می گوید: حسن و سه تا از بچه های دیگر که حالشان خیلی بد بود را با هلی کوپتر بردند. ما را هم سه آمبولانس اتوبوسی حمل می نمایند. روی تخت بالای سرم آسیه اسحاقی ناله می کرد روی تخت کناری ام هم کیمیا عبدالله پور. تکنیسین های آمبولانس چشم از ما بر نمی دارند. مهشاد و ریحانه هم با خنده های قشنگ شان تنهایم نمی گذارند. مدام می فرایند و می آیند و لبخند می زنند. مگر نمی دانند چه بلایی سرمان آمده؟ مگر نمی دانند ما جوان از دست دادیم؟ از تخت پایین می آیم. پای کیمیا عبدالله پور بشدت ورم نموده است. کیمیا پات چی شده؟ لباسش را کنار می زند. سرم گیج می رود. تکنیسین می گوید: پزشک ها توی نقده متوجه نشدند؟ کیمیا می گوید: نه.

در آمبولانس رو به بیمارستان امام ارومیه باز می گردد، رو به دوربین های پشت سر چند مسئول! بوی گازوئیل ماشین تمام تنم را گرفته. تخت ها توی اورژانس کنار هم ردیف می شوند، کیمیا، من، آسیه. آن طرف هم سهیل و حسن.مهدی گوهری کجاست؟ باز هم نام نویسی آغاز می گردد. آدم پشت آدم می آید و نام فهرست می نمایند. دوربین ها پشت سر مسئولان آزارمان می دهند. درد تحمل حسن را بریده است. فریاد می زند: چند دفعه نام ما را می پرسید؟ توی بیمارستان نقده گفتند هیچ کدام از بچه ها خونریزی داخلی نداشتند اما پزشکان بیمارستان ارومیه خونریزی داخلی چهار تا از بچه ها را تأیید کردند، حسن ظهوری، مهدی گوهری، سهیل فرجی و ابراهیم نژادرفیعی. حسن را به آی سی یو منتقل می نمایند. شرایط پای کیمیا عبدالله پور هم نگران نماینده است. پزشک ها بین جراحی ترقوه شکسته ام مرددند. بعد می گویند چون استخوان ها حرکت ننموده اند کتف بند استفاده کنم تا جوش بخورد. همه مرخص می شویم جز چهار خبرنگار که باید بمانند. می گویم: عکس های رادیولوژی را هم بدهید ببرم. از بیمارستان نقده هم همین را خواستم. گفتند می دهیم ولی ندادند، مثل ارومیه. فردا نزدیک ظهر با پا و کتف و دست و جان شکسته و جانی ویران سوار هواپیما می شویم. چشم های رضایی کارشناس روابط عمومی کاسه خون است. از یکی از میهمانداران هواپیما، شکسته و ویران می پرسد تابوت ها کجا هستند؟ عقب هواپیما! فاجعه خودش را توی صورتم می کوبد. بیچاره تر از ما هم هست؟ برگشتیم بی برق چشمان مهشاد. برگشتیم بی زیبایی و ملاحت ریحانه که هیچ عکاسی از پس ثبتش بر نیامده بود. برگشتیم بی رفیق. برگشتیم دوست از دست داده. برگشتیم با دوتا تابوت. یک هواپیما گریان و ویران می نشیند روی باند فرودگاه مهرآباد. دو تابوت از روی جانم رد می گردد و تن بی جان آنها را می برد. صدای گریه بچه ها به آسمان می رود. خانواده ها آمدند پشت در پاویون و تن و جان شکسته مان را تحویل می گیرند. صدای گریه بچه ها و ضجه های زینب رحیمی خبرنگار عصرایران، دره ای از جاده کانی سیب پیرانشهر را آورده است وسط مهرآباد. جاده ای که بوی مرگ می دهد از نقده تا تهران. کاش همه ما مثل مهدی گوهری یادمان نمی آمد از دل چه فاجعه، ویرانه مان را کشیدیم وسط تهران، کاش.

mahsanblog.ir: وبلاگ مهسان، این وبلاگ برای سیستم مدیریت محتوای مهسان میباشد

منبع: اقتصادنیوز
انتشار: 26 آبان 1400 بروزرسانی: 26 آبان 1400 گردآورنده: kurdeblog.ir شناسه مطلب: 149706

به "روایت نو یکی از خبرنگاران حاضر در اتوبوس مرگ" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "روایت نو یکی از خبرنگاران حاضر در اتوبوس مرگ"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید